۱۳۹۴ شهریور ۱۲, پنجشنبه

نگاهی دیگر به فرایند اسلامی‌شدن ایران.10

نگاهی دیگر به فرایند اسلامی‌شدن ایران

پیش از آن که وارد‌ِ مبحث‌ِ دیوان‌سالاری پساساسانی و نقش آن در شکل‌گیری اسلام بشویم، لازم است که چکیده‌ای از موضوعات گذشته را در این جا بیاوریم:
۱- به دلیل قتل موریکیوس امپراتور بیزانس که دوست و پدر زن خسرو پرویز بود، شاهنشاه ایران در سال ۶۰۳ میلادی علیه بیزانس اعلام جنگ می‌کند. این جنگ تا سال ۶۲۸ میلادی ادامه یافت. خسرو پرویز دوبار از هراکلیوس امپراتور بیزانس شکست می‌خورد. یک بار در سال ۶۲۲ میلادی در ارمنستان و بار دیگر در سال ۶۲۸ میلادی در نینوا. ایران پس از سال ۶۲۸ میلادی به یک قلمروی پاره پاره تقسیم شد و حاکمان محلی هر گوشه از ایران را در اختیار خود گرفتند.
۲- خسرو پرویز پیش از حمله به بیزانس، متوجه شده بود که نعمان سوم، امیر‌ِ امارت حیره با امپراتوری بیزانس همکاری می‌کند و از آن پول و اسلحه دریافت کرده است. همین باعث شد که در سال ۶۰۲ میلادی، خسرو پرویز فرمان قتل نعمان سوم را صادر کند و او را به قتل برساند. امارت حیره – مرکز لخمیان- در واقع نزدیک چهار سده به عنوان‌ِ سنگر دفاعی ایران در برابر‌ِ امپراتوری بیزانس و بدویان عربستان کارکرد داشت.
۳- عرب‌های غسانی که پیرو‌ِ مسیحیت‌ِ مونوفیزیت یا یعقوبی بودند در شمال‌ِ و شمال‌ِ غربی عربستان اسکان داشتند و آن‌ها نیز به عنوان سنگر‌ِ دفاعی در برابر امپراتور ساسانی و عرب‌های متحد ایرانی یعنی لخمیان کارکرد داشتند.
۴- در طی‌ِ جنگ‌ِ ایران و بیزانس، عرب‌های غسانی به طور کامل از متحد سابق خود یعنی بیزانس بُریدند و به ایران‌ِ ساسانی گرایش پیدا کردند. به سخنی دیگر، این جنگ باعث شد که متحدان عرب دو امپراتوری سد و هشتاد درجه تغییر سیاست بدهند.
۵- با تاج‌گذاری یزدگرد سوم (۶۳۲ م.) که نوجوانی بیش نبود، قدرت عملاً به دست‌ِ درباریان ساسانی افتاد. این، آغاز جنگ‌ِ قدرت در رأس حاکمیت ساسانی بود که از سه جبهه تشکیل می‌شد: زرتشتیان، مسیحیان نستوری و مسیحیان مونوفیزیت. صاحبان قدرت سنتی در ایران و در رأس آن دیوان‌سالاری به مسیحیان مونوفیزیت به عنوان‌ِ متحد بالقوه خود می‌نگریستند.
۶- با تاج‌گذاری یزدگرد سوم خیال‌ِ هراکلیوس از جانب ایران آسوده شد و به همین دلیل او بخش‌ِ بزرگی از نیروهایش را به سوی قسطنطنیه به حرکت در آورد. از همین زمان است که نیروهای غسانی استان‌های بیزانس مانند دمشق و فلسطین مورد حمله قرار می‌دادند. آن‌ها از طریق سوریه وارد میانرودان شدند و ترکیب‌ِ جمعیتی – دینی آن جا را یک بار دیگر تغییر دادند.
۷- اگر تحت‌ِ عنوان «فروپاشی»، این نکته درک شود که یک حکومت مرکزی کارکرد خود را از دست می‌دهد و قلمروی تحت حاکمیت آن به حکومت‌های محلی تقسیم می‌شود، آن گاه باید گفت که فروپاشی‌ِ شاهنشاهی ساسانی نخست در سال ۶۲۲ میلادی و سپس به طور قطعی در سال ۶۲۸ میلادی رخ داد. یزدگرد سوم هیچ گاه نتوانست قلمروی ساسانی را وحدت ببخشد. این را می‌توان از روی سکه‌های زده شده به نام او اثبات کرد.
۸- حکومت‌های محلی در قلمروی ساسانی منتظر یک فرصت اساسی بودند تا بتوانند امیال و اهداف خود را دنبال نمایند. این فرصت با مرگ هراکلیوس در سال ۶۴۱ میلادی به آن‌ها داده شد.
وضعیت‌ِ ایران در زمان یزدگرد سوم
همان‌گونه که پیش‌تر گفته شد، یزدگرد سوم نوه خسرو پرویز و همسر‌ مسیحی‌اش مریم بود. نام پدر یزدگرد «شهریار» بود. به عبارتی پدر‌ِ یزدگرد نیمه مسیحی- نیمه زرتشتی بود. مادر یزدگرد که از او تقربیاً اطلاعاتی در دست نیست، بنا بر گزارشات پراکنده گویا مسیحی بوده است. از نظر بیزانس- یا هراکلیوس- یزدگرد سوم یک مسیحی بود. او در سال ۶۳۲ میلادی (که گفته می‌شود سال‌ِ مرگ محمد نیز است) تاج‌گذاری می‌کند. از همین مقطع زمانی نیز حملات غسانیان مونوفیزیت به استان‌های بیزانس و مرکز نستوریان که در امارت حیره بود آغاز می‌شود. این حملات، همان «تهاجماتی» هستند که پس از ۲۰۰ سال به نام «حملات نیروهای مسلمان» در روایات اسلامی به ثبت می‌رسند.
«یزدگرد سوم در دومین سال سلطنت خویش در مرزهای غربی و مجاور تختگاه خویش با تهدید اعراب- تاخت و تاز سرکرده‌های قبایل- درگیری پیدا کرد که این بار محرک آنها نشر آیین تازه‌ای به نام اسلام در بین اقوام مجاور بود. تا آن زمان بیست و پنج سالی از پیدایش اسلام در سرزمین اعراب می‌گذشت و تیسفون هنوز تقریباً چیزی در این باب نشنیده بود یا جدی نگرفته بود» (۱)
زرین‌کوب می‌نویسد، «تا آن زمان بیست و پنج سالی از پیدایش اسلام در سرزمین اعراب می‌گذشت و تیسفون هنوز تقریباً چیزی در این باب نشنیده بود یا جدی نگرفته بود.» این که کسی از دین نوینی به نام اسلام چیزی نشنیده بود، کاملاً طبیعی بود، زیرا چنین دینی هنوز وجود نداشت. نیروهای نظامی و تجسسی ایران تا سال ۶۲۸ میلادی و نیروهای نظامی بیزانس تا سال ۶۳۲ میلادی در شمال میانرودان و شمال‌ِ غربی عربستان مستقر بودند. هم ایرانیان و هم بیزانسی‌ها از سرویس‌های اطلاعاتی برخوردار بودند، در هیچ کدام از منابع این دو کشور کوچک‌ترین گزارشی از برآمد دینی نوین که در حال بسیج باشد گزارشی نشده است.
حملات‌ِ عرب‌های غسانی به استان‌های بیزانس و عرب‌های نستوری ساکن‌ِ میانرودان ربطی به اسلام نداشت. به همین دلیل، طبیعی است که یزدگرد نباید هنوز پس از «بیست و پنج سال» از پیدایش اسلام در سرزمین اعراب خبری داشته باشد.
حتی با توجه به فقدان رسانه‌های مدرن در آن عصر، اخبار مهم و تعیین‌کننده پس از چند ماه به دلایل سفرهای تجاری یا لشکرکشی‌های نظامی، پراکنده و پخش می‌شد. این که پس از ۲۵ سال از ظهور اسلام، بیزانسی‌ها و ایرانیان از چنین دینی اطلاع نداشتند، با هیچ منطقی سازگار نیست. به ویژه زمانی که روایات اسلامی ادعا می‌کنند «مکه یکی از مراکز تجاری پُر رفت و آمد» آن زمان بود و تاجران از اقصی نقاط جهان به آن‌جا رفت و آمد داشتند.
باری، یزدگرد سوم یک نوجوان‌ِ ۱۵ الی ۱۶ ساله بود که وجودش بیشتر نمادین بود تا کارکردی. حکومت‌ِ یزدگرد سوم، در حقیقت آغاز جنگ‌ِ قدرت سه جبهه گوناگون بود. حکومت‌های محلی‌ای که در ایران تشکیل شده بودند، به فراخور حال خود به یکی از این جبهه‌ها تعلق داشتند. ولی تا زمانی که هراکلیوس زنده بود، آشکارا کسی جرأت اقدامات گسترده نظامی نداشت. زیرا بیم‌ِ دخالت‌ِ نیروهای بیزانس می‌رفت.
نستوریان که مرکز آن‌ها در حیره بود توانستند از این فرصت استفاده کنند و جایگاه خود را در قلمرو ساسانی استحکام بخشند. از این رو، شگفت‌انگیز نیست که زرتشتیان‌ِ در دربار و دیوان‌سالاری به عرب‌های غسانی [یعنی دشمنان قسم‌خورده بیزانس و نستوریان] به عنوان متحدان‌ِ خود می‌نگریستند.
تا زمان مرگ‌ِ هراکلیوس در سال ۶۴۱ میلادی، قلمروی ساسانی در یک حالت «پات»مانند بود. دیوان‌سالاری ساسانی کارهای همیشگی و روزمره بوروکراتیک خود را انجام می‌داد و حکومت‌های محلی نیز به گونه‌ای در حالت «بلاتکلیفی» بودند و بعضاً مشغول‌ِ جنگ‌های محلی خود بودند. آن‌چه که تمامی حکومت‌های محلی را به هم جوش می‌داد، دیوان‌سالاری ساسانی بود که تمامی اطلاعات کشوری در اختیارش بود و بدون این دیوان‌سالاری کار حکومت‌های محلی اصلاً پیش نمی‌رفت. به سخنی دیگر، تنها چیزی که به قوت خود باقی ماند، دیوان‌سالاری ساسانی بود.
«یزدگرد سوم ناچار بود از ایالتی به ایالت دیگر برود و تقاضای وفاداری و کمک و حمایت کند. ایران در زمان فرمانروایی این پادشاه شبیه به نظام سلطنتی آلمان در قرون وسطی، یعنی سلطنت سیّار، شده بود. اعراب در ۶۳۳ توانستند وارد عراق شوند اما در ۶۳۴ در نبرد جسر [پُل] شکست خوردند.» (۲)
دریایی می‌نویسد «اعراب در ۶۳۳ توانستند وارد عراق شوند». کدام اعراب؟ سدها سند غیرقابل انکار نشان می‌دهند که اعراب بیش از چهار سده، پیش از این جنگ‌ها، در میانرودان و سپس در خوزستان و خراسان بزرگ ساکن شده بودند. آن‌ها از زمان پارتیان وارد میانرودان [عراق] شده بودند. پس کدام «اعراب» در سال ۶۳۳ میلادی وارد میانرودان (عراق) شدند؟ باید دقیقاً این «اعراب» را تعریف کرد! همان‌گونه که پیش‌تر با تکیه به اسناد اسلامی و بیزانسی گفته شد، خالد بن ولید به عنوان یک فرمانده نظامی مونوفیزیت در سال ۶۳۲ میلادی پس از تاج‌گذاری یزدگرد سوم و عقب‌نشینی‌ِ نیروهای بیزانس به قسطنطنیه به استان‌های بیزانس حمله کرد. نیروهای غسانی از هما‌نجا بعداً وارد میانرودان شدند. بنابراین، این «اعراب که ۶۳۳ توانستند وارد عراق شوند» همان غسانیان بودند. دریایی همچنین می‌نویسد: «اعراب در ۶۳۴ در نبرد جسر [پل] شکست خوردند.» از چه کسانی شکست خوردند؟ از نیروهای نظامی ایران یا عرب‌های نستوری که مرکزشان در حیره بود؟ شوربختانه در این میان فراموش شده که حیره‌ای‌ها و بسیاری از روستاهای پیرامون آن عرب بوده‌اند و نستوریان و غسانیان از لحاظ تاریخی دشمنان دیرینه و خونین یکدیگر به شمار می‌رفتند. موردی که دیوان‌سالاری ساسانی و پساساسانی به خوبی از آن بهره‌مند شد.
از آن جا که زاویه نگرش ما یا به اصطلاح فرنگی‌ها پرسپکتیو ما با روایات اسلامی سمت و سو یافته، بسیار راحت فراموش می‌کنیم که عرب‌ها بیش از چهار سده در ایران می‌زیستند و بخش‌ِ دیگر عرب‌ها که پس از ۶۳۲ میلادی وارد ایران شدند، عرب‌های غسانی بودند. همین عرب‌های غسانی مونوفیزیت، پایه روایات اسلامی است که به نام‌ِ «عرب‌های مسلمان» معرفی شده‌اند.
تورج دریایی ادامه می‌دهد: «نیروهای ساسانی به فرماندهی رستم فرخ‌زاد نیز در نبرد قادسیه به سال ۶۳۶ شکست خوردند و تازیان مسلمان توانستند بدون مقاومت وارد پایتخت یعنی تیسفون شوند» (۳)
آن چه دریایی در این جا می‌گوید در واقع تکرار‌ِ روایات اسلامی است. ابتدا لازم به یادآوری است که حیره هیچ گاه توسط عرب‌های غسانی (یا به اصطلاح روایات اسلام «اعراب مسلمانان») تسخیر نشد. حتا منابع اسلامی می‌گویند تازه «پس از جنگ‌ِ نهاوند (۶۴۲) بود که حیره بدون مقاومت تسلیم شد» (۴).
کوفه در ۴ الی ۵ کیلومتری حیره، و طبق‌ِ اطلاعاتی که از روایات اسلامی به دست آمده است، قادسیه باید در حدود ۵ کیلومتری حیره واقع شده باشد. از قادسیه تا تیسفون نزدیک ۲۰۰ کیلومتر فاصله وجود دارد. سال ۶۳۶، سال دوم شاهنشاهی یزدگرد سوم است. گفته می‌شود که در این سال تیسفون به دست‌ِ «اعراب مسلمان» افتاد. ما تا سال‌ِ ۶۳۲ میلادی فقط اعراب ساکن ایران و اعراب‌ِ ساکن‌ِ شمال‌ِ غربی‌ِ عربستان را می‌شناسیم. اعراب‌ِ بدوی مرکز عربستان هنوز فاقد هر نقشی هستند.
پس از تاج‌گذاری یزدگرد سوم در سال ۶۳۲ میلادی، عرب‌های حیره که ضربه بزرگی از خسرو پرویز خورده بودند، یک بار دیگر شانش خود را آزمودند تا در این فرصت جایگاه خود را در قدرت سیاسی و به طبع آن در دربار‌ِ ساسانی محکم نمایند. به احتمال بسیار، جنگ‌ِ قادسیه، جنگی بوده میان‌ِ عرب‌های حیره‌ای و نیروهای وفادار سنتی ساسانی. این که این جنگ چه ابعادی داشته ما هیچ سند و مدرک‌ِ واقعی در دست نداریم. ولی تسخیر تیسفون توسط عرب‌ها یک واقعیت‌ِ تاریخی است، البته بدون این که ما چیزی درباره جزئیات آن بدانیم. «ژان موریس فیه Jean-Maurice Fiey شرق‌شناس فرانسوی، به خبری از مشاجره میان‌ِ “ایسو یهب” [ایشو یهب سوم] Iso Yahb III اسقف مسیحیان ایرانی در تیسفون میان سال‌های ۶۴۹ تا ۶۵۹ و عرب‌های مسیحی قطر اشاره می‌کند. طبق این خبر مسیحیان عرب در قطر اسقف تیسفون را به رسمیت نمی‌شناختند. شرق‌شناس فرانسوی معتقد است که علت قیام مسیحیان قطری علیه اسقف ایسو یهب، اشغال تیسفون توسط اعراب در سال ۶۳۵ میلادی و از بین رفتن اِعمال نفوذ ایرانیان بر اعراب‌ِ قطر از این تاریخ (۶۳۵) به بعد است.» (۵)
ایشو یهب دوم مقام اسقفی نستوریان را داشت و او به عنوان نماینده هیأت ایرانی برای صلح نزد هراکلیوس رفت. او همچنین در مراسم تحویل صلیب مقدس در اورشلیم نیز در کنار‌ِ هراکلیوس حضور داشت. از اختلافات مسیحیان قطری وفادار به حکومت‌ِ ساسانی و ایشویهب می‌توان پی بُرد که «حمله اعراب مسلمان» به تیسفون و اشغال آن در سال ۶۳۵ میلادی، از سوی نستوریان حیره‌ای صورت گرفته بود. این که به طور واقعی چه رخ داده است، ما اطلاعات مستندی در اختیار نداریم. احتمال این نیز هست که حیره‌ای‌ها با کمک‌ِ اعراب نیمه‌بدوی و قبایل دیگر عرب به این عمل اقدام کردند. در این نامه با دو مفهوم‌ِ «اشغال تیسفون» و «به رسمیت‌ نشناختن ایشویهب» رو به رو هستیم. چرا باید مسیحیان قطری از ایشو یهب‌ِ مسیحی دلگیر باشند؟ اگر «مسلمانان» تیسفون را اشغال کردند، پس چه ربطی به یک «اسقف مسیحی» دارد؟ مگر این اسقف در «اشغال تیسفون» دخالتی داشته است؟ حتماً دخالتی داشته است! زیرا او بزرگ‌ترین رهبر‌ِ دینی نستوریان در ایران (و طبعاً حیره) بود.
«سکه‌شناس انگلیسی سوزان تایلر اسمیت اشاره می‌کند که فقط در ۱۷ ضرابخانه سکه‌های یزدگرد سوم ضرب شده‌اند و با توجه به دوران نسبتاً طولانی سلطنت این پادشاه ساسانی (۶۳۲-۶۵۱) می‌بایست تعداد بیشتری ضرابخانه سکه از یزدگرد سوم ضرب می‌کردند. سکه‌های یزدگرد فقط در سیستان، فارس و خوزستان ضرب شده‌اند. این سکه‌شناس انگلیسی ادامه می‌دهد که بیشتر سکه‌های یزدگرد سوم بین سال‌های ۶۳۲ و ۶۳۳ میلادی ضرب شده‌اند و از سال ۶۳۶ تا ۶۳۷ میلادی فقط ضرابخانه‌های فارس و خوزستان سکه ضرب کردند. از سال‌ِ ۶۳۴ تا ۶۳۵ و از سال ۶۴۱ تا ۶۴۲ سکه‌ای از یزدگرد سوم یافت نشده است.» (۶)
با تصرف‌ِ تیسفون توسط عرب‌های حیره‌ای، عملاً سلطنت‌ِ یزدگرد سوم، به «سلطنت‌ِ سیّار» (دریایی) تبدیل شد. علت‌ِ این امر به احتمال بسیار ترس‌ِ یزدگرد سوم از کشته شدن بود. یکی این که او نوه خسرو پرویز بود، یعنی کسی که فرمان داد شاه‌ِ لخمیان، نعمان سوم، را زیر پیل بیندازند و به قتل برسانند. شاید از ترس انتقام و قصاص فرار می‌کرد. و از آن‌جا که «شاه‌کُشی» و «نسل‌کُشی» در دربار‌ِ ساسانی به یک مورد روزمره تبدیل شده بود، می‌توان گفت که یزدگرد‌ِ نوجوان مجبور به جابجایی بود.
این وضعیت می‌رساند که شاهنشاهی ساسانی عملاً پس از سال ۶۲۸ میلادی از هم پاشیده شد و ایران‌ِ ساسانی حالا در یک مسیر‌ِ طولانی استحاله قرار گرفته بود. در دوره یزدگرد سوم، ایران هرگز به وحدت‌ِ سیاسی پیشین خود نرسید. حکومت‌های محلی کماکان حضور داشتند و تازه خود یزدگرد سوم همواره در حال تغییر مکان بود.
نکته اساسی در این جا «برآمد‌ِ ناگهانی» یک دین‌ِ جدید به نام اسلام است که تا سال‌ِ ۶۳۵ میلادی که تیسفون اشغال می‌شود، هیچ کس، نه بیزانسی‌ها و نه ایرانی‌ها، از آن اطلاع نداشتند. البته در این جا نباید فراموش که در این زمان هنوز ایرانیان بر یمن سلطه داشتند. یعنی در بدترین حالت می‌باید نیروهای نظامی ایران در یمن که هم‌مرز عربستان است از «دین جدید» اطلاع می‌یافتند.
بنا بر داستان‌های ابن اسحاق / ابن هشام و دیگر راویان اسلامی، نخستین هجرت مسلمانان در سال پنجم هجری بود. روایت است که آن چنان تعداد مسلمانان در مکه زیاد شد که سران مکه شروع به شکنجه و آزار مسلمانان کردند. همین باعث شد که «مسلمانان به حبشه هجرت کنند».
«و چون کار بر مسلمانان سخت شد پیامبر خدا بفرمود تا به سرزمین حبشه روند که در آنجا پادشاهی بود که او را نجاشی می‌گفتند و کسی به قلمرو او ستم نمی‌دید، و سرزمین حبشه محل تجارت قریشان بود. و چون مسلمانان در مکه آزار دیدند، بیشترشان به آنجا رفتند و پیامبر بماند و قریشیان همچنان با مسلمانان بد رفتاری می‌کردند، تا اسلام در مکه رواج یافت و کسانی از اشراق قریش به مسلمانی گرویدند.» (۵) و همانجا ادامه داده می‌شود که «سفرشان در رجب‌ِ سال‌ِ پنجم بعثت پیامبر بود.» به عبارتی، نخستین مهاجرت مسلمانان که بدون محمد رخ داد در سال ۶۱۵ میلادی بوده است. البته در این سال پادشاه حبشه یا اکسوم فردی مسیحی به نام «ارمه» (Armah) بود. این که چرا راویان اسلامی به این پادشاه «نجاشی» می‌گویند داستان دیگری است. «نگوس» یا «نگوش» عنوان پادشاهان در حبشه بود، شبیه «خسرو» در عصر ساسانی. معرب‌ِ «نگوش»، نجاش یا نجاشی شده است. به هر رو، این «مهاجران مسلمان» می‌بایست از طریق یمن به حبشه می‌رفتند (از طریق دریای سرخ). به همین علت، حتا اگر خبرها با سرعت بسیار کم هم پخش می‌شدند می‌باید از سال ۶۱۵ تا ۶۳۵ میلادی اخبار‌ِ «دین جدید» به دست ایرانیان‌ِ حاکم بر یمن می‌افتاد.
مرگ یزدگرد سوم
یزدگرد سوم ۱۵ یا ۱۶ سالگی به تخت‌ِ شاهی نشست و از سال ۶۳۵ یعنی از سال‌ِ سوم شاهنشاهی‌اش همواره در حال‌ِ تغییر مکان بود. علت‌ِ این جابجایی نه فرار از دست «مسلمانان» بلکه فقدان امنیت‌ِ جانی بود. زیرا به احتمال‌ِ بسیار قوی از سال‌ِ ۶۳۵ میلادی حیره‌ای‌ها توانستند بدون مقاومت تیسفون را به تصرف خود در بیاورند. شاهد این ادعا اعتراض‌ِ مسیحیان قطری وفادار به ساسانیان به ایشویهب می‌باشد که چرا عرب‌ها تیسفون را اشغال کردند. همچنین عرب‌هایی که تیسفون را «اشغال» کردند می‌باید حیره‌ای بوده باشند و نه غسانیان. زیرا اگر غسانیان دست به چنین عملیات نظامی می‌زدند، به احتمال قوی دخالتِ نظامی بیزانس را در پی می‌داشت.
امیرحسین خُنجی وضعیت‌ِ ایران را در هنگام تاج‌گذاری یزدگرد سوم این چنین توصیف می‌کند: «جنگ‌ِ داخلی‌ سراسر‌ِ کشور را در شرق و غرب و شمال و جنوب و مرکز فرا گرفته بود. هر کدام از سپه‌داران‌ِ محلی به سلطانی خودسر تبدیل شده بود و کشور پاره پاره شده بود. خراسان و باختر و تخارستان و کابلستان و سیستان و سُغد و خوارزم هر کدام در دست‌ِ یک شاه‌ِ خودسر بود، و سلطنت یزدگرد- که دولت رسمی بود و تیسپون را در اختیار داشت- نه تنها دست‌رسی به نیروهای آن مناطق را نداشت بل که سلطه‌اش – چنان که گفتیم- از حد تیسپون تا موصل و همدان و خوزستان و آذربایجان فراتر نمی‌رفت.» (۸)
البته باید یادآوری کرد که یزدگرد سوم یک نوجوان بود و قدرت نه در دست او بلکه در دست‌ِ یک جناح معین از دربار بوده است. ولی این تصویر نسبتاً درستی از وضعیت آشوب‌مند ایران در این بُرش تاریخی است.
ولی از آن جا که خُنجی خود را محدود به روایات اسلامی می‌کند، فراموش می‌کند که عرب‌های حیره‌ای عمدتاً مسیحی نستوری بودند و حیره هم تا سال ۶۴۲ میلادی از سوی هیچ نیرویی تسخیر نشد: « … زمانی که به دنبال نبرد ایرانیان و تازیان در حلوان و جلولا و قادسیه و نهاوند، سرانجام سپاه ایران شکست خورد، حیره به تصرف تازیان در آمد، بدون این که مقاومت جدی از طرف مردم و یا کارگزاران ایرانی آنجا صورت پذیرد.» (۹) خُنجی از مناقشه رستم و یزدگرد سوم گزارش می‌دهد که یزدگرد به رستم فرمان حمله علیه «مسلمانان» را صادر کرد. اگرچه رستم چندان مایل به این حمله نبود ولی می‌پذیرد و با سپاه خود عازم‌ِ حیره می‌شود. «او [رستم] در این جا سران‌ِ عرب حیره که تا سه سال پیش از این کارگزار دولت‌ِ ایران بودند را فرا خواند تا تهدید و تطمیع کند و اطمینان یابد که مردم حیره در کنار ایرانیان خواهند ماند. … رستم از گفتگو با ابن بُقیله [یک صاحب نفوذ حیره‌ای/بی‌نیاز] متوجه شد که عرب‌های حیره چنان مرعوب مسلمین شده‌اند که به هیچ رو حاضر نخواهند بود که در کنار او با مسلمین وارد جنگ شوند.» (۱۰)
همان گونه که گفته شد تنها کسانی که به حیره حمله کردند، دشمنان‌ِ دیرینه‌شان غسانیان بودند که موفق به اشغال آن نشدند. به عبارتی در سال ۶۳۴ و ۶۳۵ میلادی حیره کاملاً در دست‌ِ مسیحیان نستوری بود. حتا در بعضی از روایات اسلامی آمده که خالد بن ولید در سال ۶۳۱ میلادی برای مدتی کوتاه حیره را تصرف کرد ولی بعد مجبور به فرار شد. همین خالد بنا بر منابع بیزانسی فرماندهی غسانیان به هنگام حمله به استان‌های بیزانس را به عهده داشت.
به هر رو، پاره‌ها و اجزاء داستان‌های اسلامی اصلاً با هم سازگاری ندارند و اسناد واقعی تصویر دیگری از آن زمان به ما می‌دهند.
گویا آخرین ایستگاه توقف یزدگرد سوم در نهاوند بوده است. به همین دلیل در برخی منابع از نهاوند به عنوان پایتخت یزدگرد سوم نام برده شده است. «در سال‌ِ ۲۰ هج یزدگرد به اسپهان رفت، و فیروزان را با سپاهیانی که از نواحی درونی کشور گرد آورده بود به نهاوند گیسل کرد تا مانع وارد شدن‌ِ عرب‌ها از راه مدائن به درون ایران شوند.» (۱۱) خنجی ادامه می‌دهد: «تسخیر نهاوند در یکی از ماه‌های سال ۲۱ هجری بوده است. تاریخ دقیقش مشخص نیست.» (۱۲)
این گفتاوردها تکرار داستان‌های نامستند اسلامی است. سال ۲۰ عرب‌ها برابر است با سال ۶۴۱/۶۴۲ میلادی. این همان سالی است که هراکلیوس می‌میرد. چند ماه پس از مرگ‌ِ هراکلیوس عرب‌های حیره‌ای به سوی نهاوند یعنی قلب ایران راه می‌افتند. در همین زمان، یزدگرد هم در نهاوند بود، شاید به همین دلیل بعضی از منابع از این شهر به عنوان پایتخت نام برده‌اند. به هر رو، عرب‌ها می‌توانند نهاوند را بگیرند. این که آیا با مقاومتی رو به رو شدند یا نه، ما هیچ سندی در دست نداریم. بنا بر روایات اسلامی ۱۵۰ هزار نیروی ایرانی در نهاوند مستقر بودند و به هنگام جنگ هزاران نفر جان خود را از دست دادند به طوری که پاهای اسبان در خون فرو می‌رفت. حفاری‌های باستان‌شناسی تا کنون هیچ مدرکی که دال‌ّ بر این جنگ عظیم باشد به دست نیاورده‌اند.
به احتمال‌ِ بسیار قوی این حمله از سوی حیره‌ای‌ها صورت گرفته است. زیرا آن‌ها خود را متحد بیزانس می‌دانستند و برای خود حق‌ِ «جانشینی» قایل بودند. این که ابعاد این جنگ چه قدر بوده بر ما معلوم نیست. فقط سکه‌هایی که در آن‌جا زده شده‌اند نشانگر آنند که نهاوند به دست عرب‌ها افتاده بود.
از این زمان تا بیست سال آینده یعنی تا سال ۶۶۱ میلادی که معاویه به عنوان امیرالمؤمنین انتخاب می‌شود، جنگ‌های داخلی از یک سو میان‌ِ حاکمان محلی بر سر قدرت و از سوی دیگر عرب‌ها که خود در دو جبهه بودند، آغاز می‌شوند. می‌توان از یک وضعیت‌ِ آشوب‌مندی سخن گفت که جبهه‌ها پی در پی در حال تغییر بودند. از یک سو غسانیان ضد بیزانس و ضد نستوری و از سوی دیگر دیوانیان که همواره در حال زد و بند با گروه‌ها و دسته‌های گوناگون بودند.
سرانجام یزدگرد به گونه‌ای مرموز می‌میرد. بنا بر داستان‌های اسلامی، یزدگرد سوم مرگی مانند داریوش سوم داشت و توسط آسیابانی کشته می‌شود. «گویند که پس از آن مردم مرو رفتند و آس‌ِ آب‌بان را کشتند و آس‌ِ آبش را ویران کردند. و گویند که کشیشی – ایلیا نام- که در مرو بود به کشیشان گفت که این پادشاه و جدش خسرو پرویز به مسیحیان نیکی‌های بسیار کردند و برایشان کلیساها و دیرها ساختند، و شیرین که مادر بزرگ این پادشاه بود مسیحی بود و خیرات‌ِ بسیار کرد و ایرانیان منت‌های بسیاری بر گردن ما دارند، و ما باید برویم و جسد پادشاهشان را از آب بگیریم و با احترام دفن کنیم.» (۱۳)
این گزارش از ثعالبی است که کریستن‌سن نیز آن را نقل کرده است: «ثعالبی گوید، جسد این شهریار وارونه بخت را در رود مرو انداختند. آب او را همی برد، تا به جدولی که رَزیگ نام دارد، آنجا به شاخه درختی پیچید و اسقف نصارا جسد شاه را شناخت، او را در ردایی مشک‌آلود بسته دفن کرد. این در سال ۶۵۱ تا ۶۵۲ اتفاق افتاد.» (۱۴)
خلاصه این که با مرگ‌ِ هراکلیوس جنگ‌ِ قدرت میان جبهه‌های گوناگون‌ِ با کیفیتی نوین آغاز شد و این روند تا سال ۶۶۱ ادامه یافت. در این میان، سدها جبهه گشوده شد که همواره در حال ائتلاف و انشعاب بودند: آشوب سیاسی – اجتماعی به معنای واقعی کلمه. اسناد‌ِ ساسانی و اسناد بیزانسی بارها از عرب‌ها، ساراسین‌ها و هاجریان گزارش داده‌اند ولی از «اسلام» و «مسلمانان» هیچ سخنی در میان نیست. حتا سنگ‌نبشته‌های معاویه که تا سال‌ِ ۵۸ عرب‌ها یعنی ۶۸۰ می‌رسد، هیچ اثری از «هجری»، «اسلام» و «مسلمان» ندارند.

نگاهی دیگر به فرایند اسلامی‌شدن ایران.9

نگاهی دیگر به فرایند اسلامی‌شدن ایران

در بخش پیش نشان دادیم که «قطعاتی» مانند پیوند دین و دولت، کنترل همه جانبه زندگی مردم توسط دستگاه تفتیش عقاید روحانیت، سنگسار، چند همسری، صیغه و حکم مرگ برای مرتد، از عناصر تشکیل‌دهنده‌ی اصلی ایدئولوژی شاهنشاهی ساسانی بوده که با تغییراتِ اندکی وارد دین بعدی یعنی اسلام شدند.
ولی همان‌گونه که پیش‌تر گفته بودیم در قلمرو ساسانی و به ویژه از زمان تاج‌گذاری یزدگرد سوم، عرب‌های نستوری و مونوفیزیت نیز از بازیگران اصلی صحنه سیاسی بودند و طبعاً می‌بایست در شکل‌گیری مناسبات سیاسی و دینی آینده مُهر خود را می‌زدند.
تأثیر‌ِ جریان‌های مسیحی بر مناسبات پساساسانی اساساً در حوزه الاهیات Theology بود، مانند توحید و نبوت. معاد یا موعودگرایی از عناصر‌ِ کهن فرهنگ‌ِ دینی ایرانیان است که تحت‌ِ عنوان «سوشیانت» شناخته شده است و از زمان‌ِ هخامنشیان وارد دین یهود شد. همین موعودگرایی کهن، بعدها دوباره تحت عنوان «مهدی‌گرایی» وارد اسلام شیعی گردید.
یکتاپرستی (توحید)
نخستین بنیان‌گذار‌ِ یکتاپرستی در جهان که به مقابله علیه چندخدایی برخاست، در مصر کهن بود. « در دوره پادشاهی جدید و دوران سلطنت باشکوه سلسله هجدم که مصر نخستین بار قدرتی جهانی شد، فرعون جوانی در حدود ۱۳۷۵ پیش از میلاد به پادشاهی رسید که ابتدا خود را مانند پدرش آمنحوتپ Amenhotep [چهارم] نامید اما بعدها نامش را تغییر داد- و نه فقط نامش را. این پادشاه اتباع و رعایایش را به پذیرفتن دینی تازه واداشت. تا آن جا که می‌دانیم، این دین جدید نوعی یکتاپرستی‌ِ سفت و سخت بود و نخستین کوشش از این دست در تاریخ جهان؛ و تعصب و عدم مدارای دینی که پیش از این و از دیرباز در جهان باستان امری عجیب و ناآشنا بود، بر اثر اعتقاد به خدای احد و واحد لاجرم متولد گشت. البته دوران حکومت آمنحوتیپ بیش از هفده سال دوام نیاورد؛ بی‌درنگ پس از مرگ وی در سال ۱۳۵۸ پیش از میلاد، بساط دین جدید برچیده شد و خاطره آن پادشاه بدعت‌گذار قدغن گردید.» (۱)
«اخناتون» یعنی «خادم یا خدمتکار‌ِ «آتون»، و آتون، خدای خورشید بود. البته برای اخناتون، خورشید تنها یک شئ مادی نبود بلکه نمادی بود با کیفیت الاهی. «او [اخناتون] چیزی تازه را به آن دین افزود که آیین خدای جهان‌شمول را به توحید و یکتاپرستی مبدل ساخت: کیفیت یگانه بودن.» (۲)
بسیاری از عناصر‌ِ یکتاپرستی‌ِ مصری بعدها وارد‌ِ یهودیت شدند. ولی بنی‌اسرائیل برای رسیدن به یکتاپرستی‌ِ ناب به زمان نسبتاً طولانی نیاز داشت. «این قبیله‌های بنی‌اسرائیل هنوز تا یکتاپرستی فاصله درازی داشتند. از جمله قبیله ایساخار آفتاب و ماه، یهودا شیری با سر زن به نام فینیکس، قبیله یوسف گاو نر، قبیله دان نهوشتان خدای مار، بنیامین خدای گرگ و قبیله آشر که در جنوب جلیله کشاورزی را آغاز کرده بودند، خدای مادر اشتوره را می‌پرستیدند» (۳)
سرانجام ولی یکتاپرستی جایگاه خود را در یهودیت یافت و این دین به عنوان الگوی یک دین توحیدی تثبیت گردید. در این جا باید تأکید کرد که بسیاری از عناصر‌ِ یکتاپرستی‌ِ مصری به یکتاپرستی یهودی نیز راه یافت. «در یکی از سروده‌های مذهبی‌ِ وی [اخناتون] این معنی در عبارات فراوانی به بیان آمده: تو ای خدای یگانه که جز تو خدایی نیست.» (۴) و همین سروده به عنوان یک اصل به یهودیت راه یافت.
شهادت به یکتاپرستی در یهودیت کهن چنین بود:
Schema Jisroel Adonai Elohenu Adonai Echod
یعنی «به گوش باش، ای اسرائیل، خدایی به جز خدا وجود ندارد.»
فروید در باره شهادت توحیدی بالا چنین توضیح می‌دهد: «چنان‌چه شباهت‌ِ نام آتون (یا آتوم) را با کلمه عبری‌ِ آدونایی و با نام خدای سوری آدونیس نه تصادف‌ِ محض بلکه حاصل‌ِ نوعی وحدت‌ِ اولیه زبان و معنا بگیریم، آن گاه می‌توانیم این اصل یهودی را چنین ترجمه کنیم: به گوش باش، ای اسرائیل، خدایی به جز خدای ما آتون (آدونایی) نیست.» (۵) به نظر فروید، در این جا فقط به جای واژه «آتون» واژه عبری «آدونای» برای خدا به کار برده شده است.
کسی که می‌خواهد به اسلام بگرود باید «شهادتین» بگوید یعنی «دو گواهی» اظهار کند:
اَشهدُ انْ لا اِلٰهَ الا الله، اَشهدُ انَّ محمّداً رسولُ الله.
یعنی گواهی می‌دهم به جز خدا (الله) خدایی نیست، گواهی می‌دهم محمد فرستاده خداست.
همان‌گونه که خواننده متوجه شده است، ریشه شهادت‌ِ یکتاپرستی به دین توحیدی اخناتون باز می‌گردد که بعدها وارد یهودیت شد و از آن‌جا – از طریق مسیحیان عرب و ایرانی- وارد اسلام گردید.
بدون شناخت‌ِ مسیح‌شناسی‌ِ نخستین، محمدشناسی غیرقابل درک است. زیرا آن چه درباره محمد گفته شده است، در واقع به مسیح‌شناسی‌ِ آغازین برمی‌گردد. مسیح‌شناسی‌ِ آغازین در دو مکتب‌ِ مسیحی کهن پایه‌گذاری شد تا سرانجام به مسیح‌شناسی‌ِ روم (کلیسای کاتولیک‌ِ رومی) منجر گردید. ستیزها و مباحثات‌ِ میان‌ِ مکتب‌ِ اسکندریه و مکتب‌ِ انطاکیه سرانجام هم مبانی دگماتیسم مسیحی را پایه‌ریزی کرد و هم منجر به جدایی مسیحیت شرق از غرب گردید. مسیحیت‌ِ شرق یعنی نستوری‌ها و مونوفیزیت‌ها (یعقوبی‌ها) مستقیماً از مکتب‌ِ انطاکیه تأثیر پذیرفته بودند و ما آخرین رد پای این مکتب را در اسلام مشاهده می‌کنیم. از این رو، یک اشاره کلی به مسیحیت شرق که شالوده آن در مکتب‌ِ انطالیه ریخته شد ضروری می‌باشد.
مکتب انطاکیه و مکتب اسکندریه
مسیحیت نخستین در دو شهر متمرکز شده بود: اسکندریه و انطاکیه. بدون آشنایی با این مکاتب‌ِ نخستین مسیحیت، درک مسیحیت شرق و به ویژه مسیح‌شناسی‌ Christology آن دشوار خواهد بود. تازه با شناخت‌ِ مسیح‌شناسی‌ِ مکتب‌ِ انطاکیه است که محمدشناسی برای ما قابل درک می‌گردد.
منطقه بزرگ سوریه کهن، یکی از بزرگ‌ترین مراکز تمدن جهان بود. در آن‌جا، سه هزار سال پیش از میلاد، از خط‌ِ میخی استفاده می‌شده که کتیبه‌های آن از زمان کشف‌ِ خرابه‌های اوگاریت در سال ۱۹۲۸ میلادی به دست ما رسیده است. نام سوریه کهن، از واژه یونانی «آسور» برگرفته شده است که از دریای میانه (مدیترانه) تا فرات یا به عبارتی از فلسطین تا عراق امروزی که بعدها جزو ایران شد، را در بر‌می‌گرفت. در منابع‌ِ دینی یهودی به مردمانی که در این سرزمین بزرگ زندگی می‌کردند، «آرامی» می‌گفتند. این نام به معنی «کافر» بود، ولی بعدها به مرور زمان از این مفهوم برای مردمان این سرزمین استفاده نشد و مفهوم‌ِ «سوری» که مخفف‌ِ «آسوری» است به کار برده می‌شد. در دوران هخامنشیان منطقه‌ی آسور، ساتراپ پنجم امپراتوری هخامنشی به شمار می‌رفت. بعدها با برآمد‌ِ دو امپراتوری روم و ایران، سوریه بزرگ عملاً به دو بخش تقسیم گردید: سوریه غربی Westsyrien و سوریه شرقی Ostsyrien. سوریه شرقی در میانرودان واقع بود و سوریه غربی جزو استان‌های روم و بعدها بیزانس گردید. پس از ویرانی اورشلیم توسط رومیان در سال ۷۰ میلادی، یهودیان و مسیحیان آن دیار به سوی سوریه به ویژه سوریه شرقی مهاجرت کردند. مسیحیان به دلیل‌ِ «بشارت‌گری‌شان» توانستند در سوریه گسترش یابند و کلیساهای خود را برپا دارند.
به مرور زمان، اسکندریه و انطاکیه به دو مرکز‌ِ اصلی مسیحیت تبدیل شدند. نخستین پرسش برای این دو کلیسا این بود: مسیح کی بود و چه کیفتی داشت؟ مکتب‌ِ اسکندریه که علاقه ویژه‌ای به گمانه‌زنی و تفسیر داشت، به جای اتکا به اناجیل‌ِ همنوا یعنی متی، مرقس و لوقا، تمرکز‌ِ خود را بر انجیل یوحنا نهاد در حالی که مکتب‌ِ انطاکیه برای توضیح ذات مسیح، طبق سنت به اناجیل همنوا تکیه می‌کرد. این نقطه آغاز‌ِ دو برداشت‌ِ گوناگون بود که تاریخ مسیحیت را رقم زد. تأکید انجیل یوحنا در مسیح‌شناسی این است که مسیح «پسر خداست».
این درک سرانجام در مجمع عمومی مسیحیان در سال ۳۲۵ میلادی در نیقیه (ایزنیک در ترکیه کنونی) این چنین بیان شد: مسیح، خدای حقیقی است (Christus vere Deus). ولی سنت‌ِ مسیحی به ویژه در اناجیل‌ِ همنوا می‌گوید که: مسیح انسان‌ِ حقیقی است. پس چگونه می‌توان این دو را با هم آشتی داد؟
علمای انطاکیه، دیدور تارسوسی، تئودور موپسوستیا و بعدها تئودورت، شدیداً علیه این مسیح‌شناسی مقاومت نشان دادند. زیرا شالوده درک‌ِ مسیح‌شناسی‌ِ آن‌ها بر اناجیل‌ِ همنوا که مسیح را انسان‌ِ حقیقی می‌دانست استوار بود.
کلیسای ارتدوکس‌ِ سوری‌ِ انطاکیه: یعقوبی‌ها
شالوده مسیح‌شناسی این کلیسا با فرمول‌ِ «میا فیزیت» Mia Physis توضیح داده می‌شد. بعدها آن‌ها را «مونوفیزیت» نامیدند. آن‌ها اعتقادنامه کالسدون (۴۵۱ م.) را رد می‌کردند، زیرا این شورا به اندازه کافی بر وحدت [اراده] شخص‌ِ مسیح تأکید نکرده بود. این جریان‌ِ مسیحی، بعدها به نام یکی از متفکرانش، یعقوب برادعی (مرگ ۵۷۸ م.)، «یعقوبی» یا مسیحیت‌ِ یعقوبی نامیده شدند. باری، میافیزیت‌ها، مونوفیزیت‌ها و یعقوبی‌ها عملاً یکی هستند. مسیح‌شناسی آن‌ها بر مبنای «وحدت‌ِ اراده مسیح به عنوان‌ِ انسان حقیقی و خدای حقیقی» است. از نظر یعقوبی‌ها، جنبه خدایی و انسانی مسیح یک واحد‌ِ تفکیک‌ناپذیر است. به سخنی دیگر، نمی‌توان و نباید این انسان کامل‌ِ را به دو بخش‌ِ خدایی و انسانی تقسیم نمود. از همین جا، مفهوم‌ِ «انسان کامل» نیز برای مسیح در مسیحیت‌ِ شرق، جا افتاد. ولی آن‌چه که همه جریان‌های مسیحیت‌ِ شرق، و حتا آریوس بدان باور داشت، موضوع‌ِ «هستی‌ِ ازلی» مسیح است. موضوع «ازلیت» مسیح اگرچه بیان‌ِ مشخص‌ِ آن در انجیل یوحنا آمده، ولی ظاهراً این «اصل» هیچ گاه مورد مشاجره فرقه‌های مسیحی نبوده است. در انجیل یوحنا، بخش ۵، بند ۲۵ آمده است: «چون همانطور که پدرم خدا سرچشمه زندگی است، به من که فرزند او هستم همین مقام را داده است.» و یا در بخش ۸، بند ۱۲ آمده است: «من نور جهان هستم، پس اگر دنبال من بیائید، در تاریکی نمی‌مانید، چون نور زنده راهتان را روشن می‌کند.» و سرانجام در بخش ۱۰، بند ۳۱ آمده است: «من و پدرم خدا یکی هستیم.»
بنابراین مسیح مانند خداست، با او یکی است و به همین علت، «ازلی» است. این دو ذات، یعنی «انسان کامل» و «ازلی بودن» بعدها در اسلام جزو کیفیات محمد شد. به همین دلیل، در احادیث نبوی اسلامی، محمد هم «انسان کامل» و هم «ازلی» است.
ادامه مونوفیزیت‌ها، هم اکنون کلیسای قُبطی در مصر، کلیسای ارامنه و کلیسای اتیوپی ادامه‌دهندگان‌ِ مونوفیزیت‌ها هستند که البته در مسیر تاریخ تغییرات بزرگی به خود دیده‌اند.
کلیسای مقدس رسولان و کاتولیک آسوری شرق: نستوریان
در این جا واژه «کاتولیک» به معنی امروزی نیست، بلکه به معنی «همگانی، جهانی» است. این کلیسا به ویژه در شرق‌ِ سوریه یعنی در میانرودان‌ِ وابسته به امپراتوری ایران، شکل گرفت. این کلیسا اساساً توسط دو مبشر بزرگ به نام آدای Addai و شاگردش ماری Mari پایه‌ریزی شد. آن‌ها نظرات تئودور موپسوستایی و بعدها نستوریوس را نمایندگی می‌کردند و پیرو آموزه «دو ذات» یا «دو شخص» بودند. آن‌ها معتقد بودند که مسیح از یک ذات انسانی برخوردار است و از یک ذات خدایی. ذات‌ِ انسانی مسیح، مانند قالبی است که خدا (لوگوس) در آن خانه کرده است. به دلیل همین تفکیک، آن‌ها بر این باور بودند که مسیح به عنوان یک انسان بر صلیب مُرد ولی به عنوان خدا، نمُرد. کیفیت‌ِ خدایی مسیح، در الهاماتی است که خدا فقط به او داده بود. همه چیز مسیح – بجز معصومیت‌اش- مانند ما انسان‌هاست. یکی دیگر از مبانی‌ِ مسیح‌شناسی‌ِ آن‌ها، انکار شدید‌ِ مریم به عنوان‌ِ «مادر خدا» بود. از نظر آن‌ها، مریم، فقط مادر عیسا مسیح بوده و فاقد‌ِ جنبه خدایی‌ست. مبارزه با نظریه «مادر خدا» و مبارزه با آیین‌های مسیحیان برای «مادر خدا»، جزیی از الاهیات و رفتارهای دینی این شاخه از مسیحیت‌ِ شرق بود. تأکید بر این نکته که مریم مادر [زمینی] عیسی مسیح است، بارها و بارها در قرآن آمده است. به عبارتی همین مسیح‌شناسی بعدها تقربیاً بدون کم و کاست وارد اسلام شد و محمد‌شناسی‌ِ اسلامی را رقم می‌زند.
کلیسای رومی – بیزانسی: ملکائی‌ها
روی هم رفته به هوادران کلیسای رومی و بیزانسی در سوریه، «ملکایی» می‌گفتند. این مفهوم از واژه «ملکا» آرامی برگفته شده و منظور از «مَلِک» در این جا امپراتورِ بیزانس است. بنابراین، یک بخش از مسیحیان در شرق هوادار بیزانس بودند. در ضمن، آن‌ها پیروِ اعتقادنامه شورای کالسدون نیز بودند. کلیسای طرفداران شورای کالسدون هم اکنون به همه کلیسای ارتدوکس، کلیسای کاتولیک، مارونی‌ها، پروتستان‌ها و انگلیکان‌ها تقسیم شده‌اند که هسته آن‌ها یکی است.
آریوس
مسیحیان‌ِ مونوفیزیت و نستوری به طور مستقیم متأثر از مسیحیت‌ِ یونانی بوده‌اند که مرکز آن ابتدا در اسکندریه بود و بعدها بخشی از آن به انطاکیه نیز انتقال یافت. می‌توان گفت که آبشخور‌ِ مبانی الاهیات و مسیح‌شناسی نستوری‌ها و مونوفیزیت‌ها، علی‌رغم اختلافات در بسیاری نکات، به گونه‌ای مستقیم متأثر از الاهیاتِ آریوس (۲۶۰/۳۳۶ م.) است.
الاهیاتِ آریوس بعدها با نام آریانیسم شهرت یافت. «عقیده آریوس از این قرار بود: خدا از خلقت کاملاً جداست. پس ممکن نیست مسیحی را که به زمین آمده و چون انسان تولد یافته است با خدایی که نمی‌شود شناخت یکی بشماریم. همان ورطه‌ای که انسان را از خالق خود جدا می‌نماید، مابین‌ِ خدا و پسر وی عیسی مسیح نیز موجود است. پدر پسر را تولید نمود یعنی پیش از هر چیز پسر از پدر از نیستی خلق گردید. پس مخلوق است و از ذات خود پدر نیست و به تمام معنی وی را خدا نتوان خواند.» (۶)
مسیح‌شناسی (Christology) آریوس را می‌توان چنین خلاصه کرد: لوگوس و پدر از یک ذات نیستند، فقط یک خدا وجود دارد و عیسی مسیح مخلوق اوست. با این که آریوس منکر‌ِ ذات یگانه خدا و مسیح بود، ولی «امید داشت که با اظهار تقدّم خلقت مسیح عظمت مسیح را پایدار بدارد، ولی حاضر نبود بگوید مسیح در ذات با پدر یکی‌ست.» (۷) به سخن دیگر، بر خلاف‌ِ مسیح‌شناسی‌ِ تثلیثی که پدر، پسر و روح‌القدس (لوگوس) یکی پنداشته می‌شود، یعنی ذات مسیح و خدا را یکی ارزیابی می‌کند، آریوس، عیسی مسیح را مخلوق‌‌ِ خدا می‌داند. «این اعتقاد نزدیک به اعتقادیست که اغلب مسلمین راجع به محمد داشته می‌گویند که وی اولین مخلوق خداست.» (۸)
دو عنصر بسیار تعیین‌کننده الاهیات‌ِ آریانیسم که از طریق‌ِ الاهیات نستوری و مونوفیزیت وارد اسلام شد، عبارت هستند از: ۱- محمد مخلوق خداست، ۲- محمد ازلی است یعنی نخستین مخلوق خداست و ۳- محمد «انسان کامل» است.
در مجمع‌ِ عمومی مسیحیان جهان در نیقیه در سال ۳۲۵ میلادی مسیح‌شناسی‌ِ آریوس محکوم شد و از آن پس، سرکوب این جریان مسیحی با شدت بی‌‌مانندی آغاز گردید.
تفاوت‌های بنیادین‌ِ الاهیات‌ِ نستوری‌ها و مونوفیزیت‌ها با کلیسای تثلیثی
ریشه جریان مسیحی نستوری به درگیری‌ِ مسیح‌‌شناسی‌ِ سیریل، اسقف اسکندریه با مسیح‌شناسی‌ِ نستوریویس، اسقف‌ِ قسطنطنیه برمی‌گردد. سیریل در سال ۴۱۲ به جانشینی عمویش تئوفیلوس به مقام اسقفی اسکندریه برگزیده شد. پیش از آن در سال ۳۸۱ میلادی در قسطنطنیه شورای جهانی مسیحیان تشکیل شد و از آن پس قسطنطنیه به رقیب سرسخت‌ِ اسکندریه تبدیل گردید. از این رو، یک بخش از این دعوا جنبه سیاسی یعنی «قدرت» داشت. باری، «نستوریوس واعظی محبوب بود که در سال ۴۲۸ به مقام اسقفی قسطنطنیه برگزیده شد. وی در مورد شخصیت عیسی مسیح، پیرو تعالیم مکتب الاهیاتی انطاکیه بود. این امر، بدین معنی است که وی پیرو نگرش “کلمه-انسان” بود؛ یعنی او عیسی مسیح را انسانی می‌دانست که کلمه الاهی یا خدا در وی ساکن شده بود. در این نگرش، ظاهراً نزدیک‌ترین اتصال و یگانگی ممکن بین عیسی به عنوان انسان و خدا یا کلمه دیده می‌شد و نیت و اراده آنان یکی بود. علی‌رغم همه مباحث و استدلال‌ها و با وجود همه تلاش‌های نستوریوس به منظور یگانه ساختن عیسی و کلمه، باز هم آنان دو وجود مجزا باقی می‌ماندند.» (۹) مسیح‌شناسی‌ِ نستوریوس را دوفیزیت نیز می‌گویند، یعنی مسیح از دو ذات برخوردار است، ذات انسانی و ذات خدایی. همین درک نیز وارد اسلام شد و مسلمانان درباره محمد چنین می‌اندیشند: محمد از یک سو انسان است [قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِّثْلُکُمْ/ سوره کهف، آیه ۱۱۰] ولی از سوی دیگر، خدا یا لوگوس در او ساکن شده است. به همین دلیل، جسم محمد می‌میرد ولی روح او زنده باقی می‌ماند. بر مبنای همین ذات‌ِ دوگانه است که محمد (نه جسم‌اش بل‌که روح‌اش) به معراج برود.
«نستوریوس، در موعظه‌های خود در قسطنطنیه، این موضوع را که مریم باکره “مادر خدا” بود، رد می‌‌کرد. از نظر او عیسای انسان از مریم متولد شد و نه عیسای کلمه یا خدا.» (۱۰)
در سراسر‌ِ قرآن همین مسیح‌شناسی بازتاب یافته است و همین ساختار مسیح‌شناسی برای او به قوت خود باقی ماند.

پایان بخش نهم

نگاهی دیگر به فرایند اسلامی‌شدن ایران.8


نگاهی دیگر به فرایند اسلامی‌شدن ایران

پیش از آن که وارد مبحث‌ِ دیوان‌سالاری‌ِ پساساسانی و نقش آن را در بوجود آمدن دین جدید یعنی اسلام بشویم، ضروری‌ست که به آن اصول و عناصری بپردازیم که به «حساب‌ِ» یک پیامبر مجازی یعنی محمد و «عرب‌های بدوی»‌اش ریخته شده است. در این بخش تلاش می‌کنیم که قطعات «ساختمان اسلام» را از هم جدا سازیم و به تک تک آن‌ها بپردازیم. خواننده خواهد دید که این «قطعات» که کل ساختمان این دین را تشکیل می‌دهند، محصول‌ِ الهامات‌ِ پیامبری به نام محمد نبوده بلکه از گذشته‌های بسیار دیرتر در تار و پود مناسبات‌ِ سیاسی- دینی- فرهنگی ایران زمین ریشه دوانیده بود و به اصطلاح اجزائی از کل‌ِ زندگی‌ِ روزمره ایرانیان بوده‌اند، البته زیر نام‌ِ یک دین‌ِ دولتی به نام دین زرتشتی. همچنین، بخش‌ِ دیگری از «قطعات» این ساختمان اسلامی به طور مستقیم از مسیحیت، گنوسی‌ها و بودیسم برگرفته شده‌اند.

ساختمان‌ِ واسازی‌شده (deconstructed) اسلام: قطعات‌ِ اصلی این ساختمان. الف: سیاست و اجتماع: ۱- دین‌ِ سیاسی، یعنی پیوند ارگانیک دین و دولت، ۲- کنترل‌ِ همه‌جانبه زندگی‌ِ مردم توسط دستگاه روحانیت، ۳- سنگسار، ۴- چند همسری و صیغه، ۵- حکم مرگ برای خروج از دین (ارتداد)، ب: الاهیات‌شناسی که اساساً متأثر از مسیحیت و یهودیت بوده است: ۱- توحید، ۲- نبوت، ۳- معاد، ۴- معراج پیامبر، ج: آیین عبادت و حدیث‌نویسی که اساساً متأثر از بودیسم بوده است:۱- حج، ۲- حدیث‌نویسی

۱- پیوند دین و دولت

جایگاه و وظایف روحانیان زرتشتی در عصر ساسانی

فلسفه تاریخ، پیوستگی و تداوم است، نه گُسست. به سخنی دیگر، گذشته همواره با تغییر شکل یا تعدیلاتی وارد زمان حال می‌شود. «نو»، در حقیقت نوین نیست، شکل‌ِ تغییر یافته گذشته است. هیچ کس یا نیرویی نمی‌تواند، تاریخ‌ِ را از صفر بیاغازد. تاریخ اسلام، در حقیقت، ادامه یا دنباله تاریخ ساسانی بوده است.

پیوند دین و دولت محصول اسلام «محمدی» نیست. این، شالوده ایدئولوژی دستگاه حاکمیت‌ِ ساسانی بوده که حدود چهار سده در ایران‌ِ ساسانی عملی می‌شده و این ایدئولوژی در تار و پود مردمان آن قلمرو رخنه و رسوب کرده بود. دیوان‌سالاری پساساسانی به عنوان نماینده بلاواسطه این ایدئولوژی توانست طی دو سده پس از فروپاشی شاهنشاهی ساسانی یک بار دیگر آن را احیاء کند و در قالب دین دیگری به نام اسلام آن را عرضه نماید.

«ساسانیان از اولین لحظه با روحانیان زرتشتی متفق شده بودند، و اتحاد و دوستی صمیم میان مُلک و دین در تمامی مدتی که موضوع کتاب ماست، برقرار بود. اصحاب دین جنبه قدس خویش را شامل حکومت دنیوی نموده بودند و خود نیز به برکت حمایت دیوانیان در کلیه ظروف و احوال مهم در زندگانی هر یک نفر ایرانی دخالت می‌کردند و به عبارت اخری شخص را از گاهواره تا گور در چنگال خویش داشتند.» (۱)

از آن‌جا که کنترل‌ِ زندگی‌ِ مردم «از گاهواره تا گور» در چنگال روحانیان بود، پادشاهان نیز مجبور بودند سیاست‌های داخل ایران را با سلیقه و خواست‌ِ روحانیان تنظیم کنند. «باید گفت که ایشان [روحانیان] در قلب‌ِ دولت ایران، دولت‌ِ دیگری ایجاد کرده بودند.» (۲)

سلسله مراتب‌‌ِ روحانیان رزتشتی مانند یک هرم‌ِ آهنین‌ِ انعطاف‌ناپذیر بود. «مهتر کلیه موبذان و حِبر اعظم یا پاپ یا حجت عام و نایب امام ملت‌ِ زرادشتیه موبذان موبذ بود.» (۳) باری، در رأس این هرم «موبذان موبذ» قرار داشت. لایه پایین این هرم را انبوهی از روحانیان تشکیل می‌دادند که به طور کلی به آن‌ها «مغ» گفته می‌شد. لایه بعدی هیربذان و بالاتر از هیربذان، موبذان قرار داشتند. البته بعضی از روحانیان از مشاغل دینی ویژه‌ای برخوردار بودند، مانند «زوت» (پیشنماز)، «راسپی» [افروزنده و خادم آتش] و «دستور» [حلاّل‌ِ مشکلات‌ِ دینی]، هیربذان هیربذ [رئیس هیربدان] و غیره.

«آری مغان اقتدار روحانی داشتند. دولت، ایشان را حاکم بر جان و مال و عرض مردم کرده بود. اجرای عقد ازدواج و صحت اطلاق، عنوان حلالزادگی و صدق تملک و سایر حقوق در ید قدرت ایشان بود. تطهیر کسان از ننگ بی‌دینی و ارتکاب گناه به اختیار ایشان بود. همه این حقوق باعث نفوذ کامل ایشان شده بود، اما مایه نفوذ ایشان تنها همین‌ها نبود، بلکه ملکدار نیز بودند و عایدات کثیری هم از ممّر دیات و غرامات شرعی داشتند و اموالی به عنوان ردّ مظالم و نذر و هدیا و وقف و حبس حاصل می‌کردند و این همه به نفوذ و عظمت مقام ایشان کمک می‌کرد.» (۴)

دلیل‌ِ این که چرا این چنین دین و دولت در عصر ساسانی به هم گره خورده بود و به عبارتی دین و دولت دو روی یک سکه بوده‌اند، این است که «در آن زمان این اندیشه که شاهان از تخمه ایزدان (تبار خدایان) بوده‌اند رواج داشته است. این نکته از سکه‌های شاهان پارس که شعار آرامی “ذی الهی” (zy alahia) [از خداوند] بر روی آن‌ها ضرب می‌شده پیداست.» (۵) «سنگ‌ِ نخست» شاهنشاهی ساسانیان دینی بوده است، «در ایران‌ِ آغاز‌ِ دوره ساسانی با شاهی روبرو هستیم که متولی آتشکده آناهید است که یک کانون جنگی دینی نیز محسوب می‌شده است.» (۶)

عرب‌های ایرانی و پارسیان مخالف‌ِ نظام ایدئولوژیکی با تمام‌ِ تلاش‌هایی که کردند نتوانستند در برابر دستگاه‌ِ دیوان‌سالاری پساساسانی مقاومت کنند و سرانجام ایدئولوژی کهن توانست یک بار دیگر به گونه‌ای تعدیل یافته در زمان‌ِ خلفای عباسی احیاء شود. خلفای عباسی به سبک و سیاق پادشاهان ساسانی می‌زیستند و سرانجام پیوند دین و دولت در زمان مأمون برای همیشه تثبیت می‌شود. سامانیان (۸۷۴-۱۰۰۴ م.) که – در کنار طاهریان- نخستین حکومت‌های ایرانی‌ِ پس از خلفای عباسی را بوجود آوردند، همین اصل‌ِ پیوند دین و دولت را ادامه دادند. «امیر اسماعیل سامانی هنگام فتح خراسان به پهلوان خود گفت: “از دین هیچ نگاهدارنده‌تر نیست و هیچ بنایی از داد استوارتر نه”. این سخن، گفتار اردشیر پاپکان را در ذهن تداعی می‌کند که در وصیت به پسر خود شاپور گفت: “بدانید که دین و شهریاری دو برادر توأمند که هیچ یک بی‌همزاد خود نتواند سر پا بایستد. دین بنیاد و ستون شاهی بوده و پس از آن شهریاری نگهبان دین شده است. پس شهریاری ناچار به بنیاد خود نیاز دارد و دین به نگهبان خود. زیرا آنچه نگهبانی ندارد، تباه است و آنچه بنیادی ندارد، ویران.» (۷)

از این رو، ضروری‌ست که همواره بر این نکته تأکید کرد که «پیوند دین و دولت»، هسته اصلی ایدئولوژی شاهنشاهی ساسانی بوده است و اساساً ربطی به ادیان پیشین مانند یهودیت، مسیحیت و بودیسم و دین بعدی یعنی اسلام ندارد.

روحانیت زرتشتی: تنبیه و مراقبت با اتکا به دستگاه تفتیش عقاید

تفتیش عقاید یکی از وظایف اصلی دستگاه روحانیت زرتشتی بود. در این راستا، افراط‌گرایی‌ این دستگاه تفتیش عقاید در تصور امروزی ما نمی‌گنجد. «اما شکنجه، ایرانیان هوش و مهارتی غریب در اختراع انواع شکنجه‌های عجیب داشتند. یکی از آلات بسیار مستعمل شانه آهنین بود که بدان گوشت‌ِ بدن محبوس بخت‌برگشته را شرحه شرحه می‌کردند. اگر لازم بود عذاب را سخت‌تر کنند نفت بر استخوانی که از زیر گوشت پیدا شده می‌ریختند و آن را می‌افروختند.» (۸) هر شکنجه، نامی داشت، برای نمونه «نُه بار نزع روان» و آن عبارت بود از بریدن اعضای بدن از «مفاصل»، یا «هفت بند» که باز هم بریدن اعضای بدن از مفاصل بود، یا «کور کردن» که بستگی به حکم قاضی شرع به شیوه‌های گوناگون اجرا می‌شد، «اجرای آن یا به وسیله میلی سرخ شده بود و یا به سبب ریختین روغن داغ در چشم شخص.» (۹) حکم‌ِ استاندارد برای زناکاران بریدن بینی بود. رسمی که هنوز در بخش‌هایی از افغانستان و پاکستان امروزی برای زنان زانی اجرا می‌شود.

در مورد مرتدان یعنی کسانی که از دین زرتشت خارج شدند یعنی زنادقه (بدعت‌گذارانی مانند مانوی‌ها) و کلاً بی‌دینان، دیوان‌ها یا انجمن‌ها ویژه‌ای به آن رسیدگی می‌کردند ولی همه این نهادهای امنیتی زیر نظر موبدان بود. «در تاراندن بیدینان عموماً محاکم عادی دخیل کار نبودند. ارشاد و استنطاق و حکومت ایشان یا به عهده مرزبانان یا سایر صاحب‌قدرتان ولایات بود و یا علی‌الأغلب بر عهده انجمنهای خاصی بود که دربار تعیین می‌کرد و عموماً موبذان در آن حائز مقام اول بودند.» (۱۰)

روحانیت زرتشتی و دستگاه تفتیش عقاید آن – که بعدها توسط دیوان‌سالاری پساساسانی به نام «دیوان‌ زنادقه» در عصر خلفای عباسی بازسازی شد- آن‌چنان مخوف بود که تنها ذکر‌ِ نامش لرزه بر اندام مردم آن قلمرو می‌انداخت. «این انجمن تفتیش عقاید از مُغان هندرزبذ و سرو شورزداری و دستبرهمداد مرکب بود» (۱۱)

باری، دستگاه مخوف تفتیش عقاید روحانیان زرتشتی دست کم ۱۰۰۰ سال پیش از تدوین‌ِ کتاب‌ِ شکنجه تفتیش عقاید کلیسای کاتولیک که به نام‌ِ «چکُش‌ِ ساحره‌ها» (Hexenhammer) شهرت دارد، رونق داشت.

سنگسار

سنگسار، رسماً در فهرست شکنجه‌ها و انواع کشتن‌ها در منابع ساسانی- زرتشتی نیامده است. ولی این نوع مرگ، برای مسیحیان عرب یا سُریانی و یا ایرانیان‌ِ مسیحی‌شده رسماً اجرا می‌شد. در منابع‌ِ سُریانی آمده که بسیاری از «شهدای» مسیحی – عرب، سُریانی و ایرانی- از طریق سنگسار به قتل رسیده‌اند. چند سد تا از این «شهید‌نامه»‌ها به زبان سُریانی هنوز موجود هستند که بخشی از آن‌ها ترجمه شده‌اند. برای نمونه در یکی از آن‌ها آمده است: «فردای آن روز عده‌ای بسیار از زندانیان [مسیحی] را که از مردم همان آبادی بودند هلاک کردند. چند تن را محرران را که یوحنا (ژاک) و استفان (اتین) کشیش جزوشان بودند سنگسار کردند، دو راهبه را نیز به چلیپا کشیدند و بر سر صلیب سنگسار کردند.» (۱۲)

یکی دیگر از مهم‌ترین اسناد برای سنگسار و کشتار مسیحیان غیر عرب و سُریانی [مسیحیان ایرانی‌زبان]، «پرونده‌های برگزیده‌ از شهدای ایرانی» است که توسط اُسکار بام Oskar Baum از سُریانی به آلمانی ترجمه شده است. (۱۳)

به هر رو، سنگسار که در شریعت‌ِ یهود موجود است، در روزگار ساسانیان در مورد مسیحیان و مرتدان ایرانی به اجرا در می‌آمد و بعدها وارد قوانین جزایی اسلامی شد.

مقام زن، چند همسری و ازدواج استقراضی

چند همسری و ازدواج موقتی (صیغه) یکی از ستون‌های فرهنگی در روزگار ساسانیان بوده است. مسیحیان ایران، چه عرب، چه سُریانی و چه ایرانی، از لحاظ دینی مخالف‌ِ سرسخت چند همسری، ازدواج موقتی و ازدواج با محارم (خواهر و مادر خود) بودند. این نگرش، یک دهن‌کجی تحقیرآمیز به دستگاه‌ِ ایدئولوژیک ساسانی- زرتشتی محسوب می‌شد. «تعدد زوجات بر نهج سابق باقی بود، و عموماً وجوه اعیان ایران، علاوه بر زوجات شرعی، سراری و جواری و سبایا نیز داشتند.» (۱۴) «زوجات شرعی» زنانی هستند که طبق‌ِ ارزیابی روحانیان زرتشتی همسران «واقعی» بودند که بعدها در اسلام به چهار زن محدود شد. «سراری» و «جواری» همان چیزی است که در ادبیات اسلامی به آن «کنیز» یا «همخوابه» (Kunkubine) می‌گویند، «سبایا» نیز کنیز هستند ولی «کنیزانی که در جنگ‌ها اسیر شده‌اند». آیین ازدواج در روزگار ساسانی بسیار پیچیده بود و یکی از منابع‌ِ بزرگ درآمد روحانیت محسوب می‌شد. طبعاً تمامی قوانین ازدواج، طلاق و تقسیم مال پس از طلاق یا مرگ به نفع مردان نوشته شده بود: «اگر مردی دو زن دارد [منظور دو زن شرعی، زیرا کنیزان همسر شرعی محسوب نمی‌شدند/بی‌نیاز] و با ایشان قراری داده است به نوعی که در اموال میان او و آنان شرکتی هست، هر یک از دو زن شریک المال مرد است؛ ولی نسبت به یکدیگر تملک مانع‌اللغیر دارند. یک چنین اشتراک در مایملک را هیچ یک از زنان فسخ نمی‌توانند کرد؛ لکن مرد می‌تواند آنرا فسخ کند و به طریقی که همگی به حال اول قبل از عقد قرار عودت کنند.» (۱۵)

اساسن در سنن قبیله‌ای دو نوع ازدواج مرسوم بوده است: درون‌همسری endogamia و برون‌همسری exogamie. قبایل ثروت‌مند برای آن که ثروت خود را با دیگر قبایل تقسیم نکنند، گرایش به درون‌همسری داشتند و قبایل فقیر به برون‌همسری. فرهنگ‌ِ ایرانی بر «خانه‌دان»‌ها استوار بود. یعنی هر خاندان یا خانواده بزرگ بسته به جایگاه اجتماعی و اقتصادی‌اش همسرگزینی را تعیین می‌کرد. مفهوم «اهل بیت» در حقیقت شکل‌ِ معرب‌ِ «خانه‌دان» و دقیق‌تر گفته شود ترجمه «وِسپُهران» می‌باشد. از آن‌جا که خاندان‌های پارسی‌ِ ساسانی از موقعیت بسیار ممتاز برخوردار بودند، به گونه‌ای بیمارگونه بر این اصل‌ِ درون‌همسری تأکید می‌کردند. «اصرار خاص ایرانیان به خلوص نژاد، ازدواج میان ارحام مثل برادر با خواهر، و پدر با دختر، و پسر با مادر را برایشان واجب کرده بود. این همانست که خویتوکدت (خویذگدَس) می‌نامیدند. … بهرام چوبینه خواهر خویش گردیه را به زنی گرفت، زن مهرام گشنسپ خواهرش هزاروی بود، اردوارژ را هفت خواهر بود که گویند هر هفت تن زن او بودند» (۱۶)

کریستان بارتلمه با اتکا به منابع زرتشتی‌ِ ساسانی مانند «دینکرد»، «شایست نه‌شایست»، «مجموعه حقوقی» که ترجمه سُریانی آن توسط ژسوبوخت صورت گرفته بود و «کتاب حقوق فرخ» که به «مادیگان هزار دادستان» (هزار حکم قضایی) شهرت دارد، می‌نویسد: «در امپراتوری ساسانی، بنابر قوانین متداول از قدیم، زن شخصیت حقوقی نداشت. یعنی زن شخص فرض نمی‌شد، بلکه شئی پنداشته می‌گردید. به عبارت دیگر، وی شخصی که صاحب‌ِ حقی باشد به شمار نمی‌رفت، بلکه چیزی که می‌توانست از آن کسی، حق کسی شناخته شود، به شمار می‌رفت. به طور خلاصه زن دارای حقوقی نبود. وی از هر لحاظ در تحت سرپرستی و قیمومیت رئیس خانوار که “کتک‌خُتای” (کدخدای) نامیده می‌شد قرار داشت.» (۱۷) اگرچه در طول چهار سده حکومت‌ِ دینی ساسانیان، اصلاحاتی در حقوق صورت گرفته بود، ولی «شایان ملاحظه است که در مبحث ازدواج، با وجود تجدد در فکر، در حقوق ساسانی همچنان اندیشه دیرین “زن شئی است نه شخص” کاملاً از میان نرفته و خودنمائی می‌کرد.» (۱۸) البته در این جا برای ما دو نکته حائز اهمیت است، «چند همسری» و «ازدواج موقت» که شکل تعدیل یافته آن در اسلام به نام «صیغه» جا افتاد.

«ازدواج در امپراتوری ساسانی شباهت کامل به ازدواج در جهان اسلامی داشته است. شماره زنانی که یک مرد می‌توانست اختیار کند، از لحاظ حقوق نظری، محدود نبوده است. بدیهی است که اختیار زنان متعد، در عمل بسته به میل مرد، و قبل از هر چیز منوط به بنیه مالی او بوده است. یک مرد عادی ناگزیر بود که با یک زن سر کند. در صورتی که اشراف می‌توانستند به اندازه یک دوره تسبیح زن در حرمسرای خود گرد آورند.» (۱۹)

یک نوع ویژه از ازدواج در عصر ساسانی وجود داشت که به آن «ازدواج استقراضی» یا «ازدواج عاریتی» می‌گفتند. این ازدواج یک «ازدواج موقت» – مانند صیغه- بود. تفاوت در این بود که شوهر اصلی، زنش را به مردی دیگر برای یک زمان معین یا موقت «قرض» می‌داد. «به موازات ازدواج با “پادشازن” و ازدواج با “چکر زن” یک نوع خاص دیگری از ازدواج در عصر ساسانی معمول بوده است که آن را ازدواج با “زن عاریتی” یا “ازدواج استقراضی” یعنی “اختیار موقت زنی به همسری که در قید ازدواج شوهر دیگری است” می‌توان نامید. این نوع ازدواج چیست؟ در این باره کتاب حقوق فرخ بدین مضمنون توضیح می‌دهد: شوهر حق دارد، زن اصلی خود را به مرد دیگری که به جهت پرستاری کودکان خود، بدون تقصیر شخصی، نیازمند به یک زن است، و علاقه به داشتن یک زن را “به وجه پسندیده‌ای” اظهار بدارد، به طور موقت به همسری بدهد. در مورد “ازدواج استقراضی” شوهر اصلی حتی می‌تواند این عمل را بدون جلب رضایت زن خود انجام دهد.» (۲۰)

مُتعه یا نکاح منقطع یا ازدواج موقت که به آن صیغه نیز می‌گویند، فقط در شیعه امامی / دوازده‌ امامی وجود دارد. این نوع ازداوج در واقع شکل تعدیل یافته همان «ازدواج استقراضی» عصر‌ِ ساسانی است که وارد‌ِ اسلام ایرانی یعنی شیعه دوازده امامی گردید. ماریا متسوخ در مقاله‌ای با عنوان «ازدواج موقت در حقوق ساسانی – پیش‌زمینه صیغه در ایران» (۲۱) به همین موضوع پرداخته است.

حکم مرگ برای خروج از دین (ارتداد)

کیفر ارتداد یعنی کسی که از دین خارج می‌شد مرگ بود. تا زمان‌ِ خسرو انوشیروان رسم بر این بود که به محض این که دستگاه تفتیش عقاید‌ِ روحانیان زرتشتی از تغییر دین یک ایرانی آگاهی می‌یافت حکم مرگ‌ِ مرتد را صادر می‌کرد. در زمان خسرو انوشیران که اصلاحات قانونی صورت گرفت، این قانون شرعی اندکی تغییر یافت. «عقوبات بر سه گناه است، یکی میان بنده و خدای، که از دین برگردد و بدعتی احداث کند در شریعت، و یکی میان رعیت و پادشاه که عصیان کند و غشّ، یکی میان برادران دنیا، که یکی بر دیگری ظلم کنند … در روزگار پیشین هر که از دین برگشتی، حالاً و عاجلاً، قتل و سیاست فرمودندی…» (۲۲) ولی در دوره خسرو اول یعنی خسرو انوشیروان (۵۳۱-۵۷۹ میلادی) که «نامه تنسر» نگارش شده است، سیاست‌ها اندکی ملایم‌تر شدند. از این پس، «مرتد و محلد را قانون آن بود که به حبس بازدارند، و علما مدت یک سال به هر وقت او را خوانند، و نصیحت کنند، و ادله برو عرض دارند، و شُبه را زایل گردانند، اگر به توبه و انابت و اسغفار باز آید خلاص دهند، و اگر اصرار و استکبار او را بر استدبار دارد، بعد از آن قتل فرمایند.» (۲۳)

همان گونه که خواننده متوجه شده است، پیوند دین و دولت، تفتیش‌ِ عقاید و شکنجه، سنگسار، چندهمسری و صیغه، و حکم مرگ برای ارتداد ربطی به الهامات خدا و پیامبری مجازی به نام‌ِ محمد، ندارند. این‌ها عناصر‌ِ بنیادین در دستگاه ایدئولوژیک ساسانی یعنی خوانش‌ِ زرتشتی ساسانیان بوده که طی‌ِ دو سده در دینی نوین به نام اسلام احیا گردید.

پایان بخش هشتم

نگاهی دیگر به فرایند اسلامی‌شدن ایران.7


نگاهی دیگر به فرایند اسلامی‌شدن ایران


یادآوری

از زمان‌ِ شکست‌ِ ساسانیان در نینوا در سال ۶۲۸ میلادی، عملاً شیرازه حاکمیت ساسانی فروپاشید و سرزمین پهناور ایران میان حاکمان محلی تقسیم شد. پس از پیمان صلح میان بیزانس و ایران ساسانی و انتخاب‌ِ یزدگرد سوم به عنوان پادشاه ایران در سال ۶۳۲ میلادی، نیروهای نظامی بیزانس نیز شمال‌ِ میانرودان و شمال‌ِ عربستان را به سوی قسطنطنیه ترک کردند. در همین سال غسانیان مسیحی (منوفیزیت) به رهبری خالد بن ولید به دلایل اقتصادی و سیاسی به فلسطین و شهرهای نزدیک دمشق حمله کردند که البته موفق نشدند آن مناطق را اشغال کنند. سپس از همان‌جا وارد میانرودان شدند و یک بار دیگر ترکیب‌ِ جمعیتی و به تبع آن ترکیب‌ِ سیاسی- دینی میانرودان را تغییر دادند.

حاکمان محلی سریانی – عرب در میانرودان و سپس در خراسان بزرگ خود را «امیرالمؤمنین» می‌نامیدند. این مفهوم در اصل خود ربطی به «سرور مؤمنان» ندارد و این معنی دینی بعدها در تاریخ‌ِ رستگاری بدان اضافه شد. بنابراین ضروری است که به این مفهوم اشاره‌ای شود.

امیرالمؤمنین

فلکر پپ درباره به کارگیری این مفهوم می‌نویسد که در حیره «کسی که تضمین امنیت را به عهده داشت، عنوان‌ِ “امیرالمؤمنین” را حمل می‌کرد که به معنای رئیس تأمینات [برای برقرار امنیت] بود.» (۱) همچنین در میان‌ِ غسانیان کسانی که رهبری یا فرماندهی را به عهده داشتند، از لقب «امیرالمؤمنین» برخوردار بودند.

البته در منابع‌ِ شیعی فقط علی ابن ابی طالب، «امیرالمؤمنین» است. در دانشنامه اسلامی آمده است: «ولی در ظاهر بنا بر عقیده اهل سنت، هر مسلمانی که به اجماع یا وصایت یا شوری برای امامت و فرماندهی کل قوای اسلام انتخاب شود، امیرالمومنین است. [در صورتی که] خداوند علی را امیرالمومنین نامیده است. حضرت علی علیه السلام می فرماید: رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: در شب معراج که مرا به آسمان بردند در مقام قاب قوسین (به قدر دو کمان یا نزدیکتر) که قرار گرفتم، خداوند به من وحی فرستاد و آنگاه فرمود: ای محمّد، علی بن ابی طالب را با عنوان امیرالمومنین بخوان، من هیچکس را قبل از او به این نام ننامیدم و هیچکس را نیز بعد از او به آن نام نخواهم نامید.» (۲)

حامد منتظری می‌نویسد: «در این باره، باید دانست که گزارشهای موجود، بیانگر آن است که در دوران امویان، افزون بر عبداللّه بن زبیر، برای سرانی از فرقه خوارج و نیز محمد حنفیّه، فرزند علی علیهالسلام و امام فرقه کیسانیّه، لقبِ امیرالمؤمنین به کار رفته است. یعقوبی گزارش کرده است که در سال ۶۸ ق در عرفات (مکه) چهار پرچم، به وسیله چهار گروه افراشته شد: محمد حنفیّه (به وسیله کیسانیه)، ابنزبیر، نَجْدَه بن عامِر (به وسیله خوارج)، و پرچم امویان. او تصریح کرده است که مردم چند شاخه شدند و هر شاخه برای خود جداگانه امیرالمؤمنین داشتند.» (۳)

به سخنی دیگر، حامد منتظری که با اتکا به منابع‌ِ اسلامی‌ِ شیعه و سنی در پی توضیح مفهوم «امیرالمؤمنین» است سرانجام از راه دیگر به همان نتیجه‌ای می‌رسد که فلکر پپ بنا بر منابع‌ِ رومی و سُریانی رسیده بود. یعنی «امیرالمؤمنین» در اصل همان «رئیس تأمینات» یا «فرمانده نظامی» بوده است.

«در اینجا باید بر این نکته پای فشرد که کاربردِ لقب امیرالمؤمنین به معنای عام فرمانده و امیر، منحصر به دوران متأخر نیست. پیشتر گذشت که در عصر پیامبر صلیاللهعلیهوآله، عبداللّه بن جَحش، در چنین مفهومی امیرالمؤمنین خوانده شد. همچنین، در گزارشی درباره یعقوبِ لیث امیرصَفّاری (م ۲۶۵ ق)، با تأکید بر فرمانبرداری یارانش از او، به کاربرد امیرالمؤمنین درباره وی ـ دستکم، در یک مورد ـ تصریح شده است. افزون بر این، در کاربردهای دیگری که حتی چنین مفهوم عامی (امارت و فرماندهی نظامی) را نیز دربر ندارد، از شُعْبَه بن حَجّاج محدّث (۸۲ ـ ۱۶۰ ق) به امیرالمؤمنین در روایت و حدیث، از سُفیان ثوری (۹۷ ـ ۱۶۱ ق) به امیرالمؤمنین در حدیث، و از ابوحَیّان نَحوی غَرناطی (۶۵۴ ـ ۷۴۵ ق) به امیرالمؤمنینِ نحو تعبیر شده است. این گونه کاربردها که شاید موارد مشابهی نیز داشته باشند، در واقع، نوعی کاربردهای مجازیاند که در آنها واژه امیرالمؤمنین به معناى عام امام (پیشوا) و نه به معناهایی همچون خلیفه یا امیر و فرمانده است.» (۴)

از این رو، بنا بر اسناد غیر‌ِ دینی – و حتا دینی- مفهوم «امیرالمؤمنین» در آغاز به معنی‌ِ «فرمانده، رئیس تأمینات و یا حاکم‌ِ محلی» بوده است. دگرگونی‌های معنایی این مفهوم با تاریخ رستگاری شکل گرفت و اساساً در عصر خلفای عباسی که تاریخ‌ِ رستگاری‌ِ اسلامی شکل نهایی خود را یافت، این مفهوم از بار دینی برخوردار گردید. از این رو، شگفت‌انگیز نیست که عنوان‌ِ «امیرالمؤمنین» برای معاویه، عبدالملک مروان، ولید و بسیاری دیگر از حاکمان و سرداران ربطی به «سرور مؤمنان» نداشته است.

آشوب‌های سیاسی- دینی و آغاز شکل‌گیری دینی نوین

تا کنون دیدیم که فروپاشی ساسانیان طی یک فرآیند پر افت و خیز‌ِ سیاسی و سرانجام طی‌ِ دو شکست از بیزانس، سال ۶۲۲ میلادی در ارمنستان و سال ۶۲۸ میلادی در نینوا، رخ داد. همچنین دیدیم که طبق‌ِ منابع‌ِ غیر اسلامی و اسلامی دین غالب در امارت حیره، مسیحی نستوری و دین عرب‌های تابع بیزانس یعنی غسانیان، مسیحی منوفیزیت (یعقوبی) بود. در ضمن بدین اشاره شد که خالد بن ولید که در سال ۶۳۲ میلادی (سال تاج‌گذاری یزدگرد) به دمشق و فلسطین حمله کرد، نه مسلمان بلکه فرمانده مسیحیان منوفیزیت‌ بود که هراکلیوس چتر حمایتی خود را از سر آن‌ها برداشت و به حمایت از مسیحیان نستوری در ایران تکیه کرد. رویکردی که باعث‌ِ قتل نعمان سوم توسط خسرو پرویز شد و به حاکمیت لخمیان نیز پایان بخشید.

حال این پرسش بنیادین طرح می‌شود که چگونه می‌شود از دل‌ِ این آشوب‌ِ دینی، یعنی مسیحیان‌ِ نستوری، مسیحیان منوفیزیت، یهودیان، زرتشتیان، زُروانیان، بودیسم، گنوسی‌ها (مانویان، مزدکیان، مندائیان) و بت‌پرستان و ماه‌پرستان، دینی نوین به نام اسلام شکل بگیرد؟

داستان‌هایی که پیرامون «اعراب مسلمان» و «تهاجمات‌ِ آن‌ها به ایران» در تاریخ رستگاری اسلامی بازتاب یافته است، در حقیقت تاریخ‌ِ عرب‌های غسانی مسیحی است که پس از پیروزی بیزانس بر ایران به متحدان بالقوه دیوان‌سالاری ساسانی و پساساسانی تبدیل شدند. این ادعا، هم از لحاظ‌ِ دین‌شناسی‌ِ تطبیقی و الاهیات‌شناسی و هم از لحاظ تاریخی قابل توضیح است. بیزانس از سال ۶۰۲ میلادی عملاً چتر حمایت خود را از سر غسانیان برداشت و یارانه‌های آن‌ها را قطع کرد. همین باعث‌ِ آشوب و جنگ‌های بسیاری میان غسانیان و نیروهای بیزانس شد. «جالب این که مقارن با همین زمان [زمان‌ِ خلع قدرت‌ِ لخمیان/ بی‌نیاز] نیز دولت روم در اضمحلال امارت مقتدر غسانی عرب قدم برداشت و پایه‌های آن امارت را برچید» (۵)

نکته اساسی در این آشوب‌ِ سیاسی – دینی سمت‌گیری نوین مسیحیان منوفیزیت (یعقوبی) یعنی غسانیان به سوی ایران و پیروی مسیحیان نستوری و به ویژه امارت حیره از بیزانس است. خسرو پرویز که متوجه شد دیگر غسانیان سنگر دفاعی بیزانس نیستند، در سال‌ِ ۶۱۳ میلادی نیروهای خود را به سوی فلسطین، اورشلیم و مصر به حرکت در آورد و توانست در سال ۶۱۴ میلادی آن مناطق را بدون مقاومت غسانیان – که سنگر دفاعی بیزانس بودند- به اشغال خود در آورد.

با انتخاب‌ِ یزدگرد سوم، نوه خسرو پرویز، در سال ۶۳۲ میلادی، خیال‌ِ هراکلیوس از جانب‌ِ ایران آسوده شد. از نظر هراکلیوس حالا پادشاه ایران یک مسیحی بود. ولی در این جا دو مشکل‌ِ اساسی هنوز به قوت خود باقی بود: ۱- یاد‌ِ شکست دوگانه ایران از بیزانس هنوز زنده بود و آتش انتقام در دل‌ِ طبقه حاکمه ساسانی و به ویژه دیوان‌سالاری آن شعله‌ می‌کشید، ۲- غسانیان‌ِ منوفیزیت که شدیداً مورد بی‌مهری هراکلیوس قرار گرفته بودند، همان اندازه از بیزانس کینه به دل داشتند که ایرانیان شکست‌خورده. برای دیوان‌سالاری ساسانی فقط یک اصل مهم بود: پاسداری از ایدئولوژی ساسانی یعنی یک حکومت‌ِ دینی توأم با آیین شاهنشاهی و حفظ تمامیت‌ِ ارضی آن سامان.

از این رو، دو مسئله اساسی در برابر ما قرار می‌گیرند: ۱- چگونه از درون مناسبات دینی پرآشوب یعنی مسیحیت‌ِ نستوری و منوفیزیت، جریان‌های گنوسی، بودیسم و یهودیت توانست یک دین نوین به نام اسلام شکل بگیرد؟ از آن‌جا که نقش مسیحیت‌ِ نستوری و منوفیزیت از اهمیت‌ِ ویژه‌ای برخوردار است، ابتدا ضروری‌ست که چکیده‌ای درباره این دو فرقه مسیحی عرضه شود. مسئله دوم، نقش‌ِ دیوان‌سالاری ساسانی و پساساسانی در شکل‌دهی این دین نوین است که باید دقیقاً روشن شود، به عبارتی باید در فصلی جداگانه به دیوان‌سالاری ساسانی و نقش آن در شکل‌گیری اسلام نیز پرداخته شود.

مسیحیت و فرقه‌های آن در ایران

مسیحیت نستوری

مسیحیت تا پیش از سال ۳۱۲ میلادی یعنی سالی که کنستانتین امپراتور روم شرقی آن را به عنوان دین رسمی امپراتوری اعلام کرد، به گونه‌ای بس بیرحمانه زیر شلاق و شمشیر سرکوب امپراتوری روم قرار داشت. با این وجود، این دین توانست طی سه سده در مناطق‌ِ زیر کنترل امپراتوری روم گسترش یابد و به یک نیروی اجتماعی قدرتمند تبدیل شود.

سرکوب‌‌ِ مسیحیان در امپراتوری روم باعث شد که بخش بزرگی از پیروان این دین به سوی شرق مهاجرت کنند. سوریه کنونی و میانرودان که بزرگ‌ترین بخش آن متعلق به ایران بود، جزو مناطق‌ِ مهاجرت یا پناهگاه‌ِ این فراریان به شمار می‌رفت. پادشاهان پارت (اشکانی) و بعدها ساسانی از این پناهندگان سیاسی- دینی با آغوش باز استقبال می‌کردند. سرانجام در سال ۳۱۲ میلادی کنستانتین امپراتور روم مسیحیت را به عنوان دین رسمی امپراتوری به رسمیت شناخت و همین رویکرد بسیاری از معادلات سیاسی را به هم زد. این واقعه مصادف است با پادشاهی شاپور دوم (۳۱۰- ۳۷۹ میلادی). از همین زمان، مسیحیان به عنوان‌ِ ستون پنجم امپراتوری روم نگریسته می‌شدند و آن‌ها در زمان طولانی این پادشاه‌ِ ساسانی (شاپور دوم) یک دوره طولانی سرکوب را تجربه کردند. اکثر‌ِ «شهید‌نامه‌ها» و گزارشات از سرکوب و کشتار مسیحیان در ایران به دوره شاپور دوم برمی‌گردد.

ولی از سوی دیگر، باید گفت که امپراتوری تازه مسیحی‌ِ بیزانس همه جریان‌های مسیحی را قبول نداشت و فقط یک نسخه ویژه آن را که با مناسبات سیاسی‌ِ آن امپراتوری سازگار بود، حمایت می‌کرد.

«پدران کلیسا همه یونانی یا لاتینی‌زبان نبودند. در قرن دوم، ایمان مسیحی به قلمرو پادشاهی اوسروهن osrhoene گسترش یافت که پایتخت آن اِدِسا بود. پیشوای برجسته سوریه، شخصی به نام باردسانس Bardesanes و از مخالفین گنوستیسیسم بود.» (۶) در آن روزگار هنوز نصیبین – که هم اکنون جزو ترکیه کنونی است- به امپراتوری روم تعلق داشت و به اشغال ایران در نیامده بود. همین شهر بعدها به یکی از مراکز مهم مسیحیت تبدیل شد. «افرایم در آغاز قرن چهارم میلادی در نیسیبین [نصیبین]، در نزدیکی مرز ایران چشم به جهان گشود. اسقف‌ِ نیسیبین، یعقوب، افرایم را تعمید داده، تا زمان مرگ خود در سال ۳۳۸ میلادی به وی تعلیم می‌داد.» (۷)

اگرچه مسیحیت دین رسمی‌ِ امپراتوری بیزانس بود ولی ادامه جنگ‌های فرقه‌ای (مذهبی) در این سامان نشان می‌دهند که امپراتوری روم هنوز نتوانسته بود آن را به یک ایدئولوژی دولتی تبدیل کند. تا سال ۳۸۱ میلادی هنوز مرکز مسیحیت در اسکندریه بود و الاهیات‌شناسی این دین در کلیساهای اسکندریه رقم می‌خورد. «سیریل در سال ۴۱۲ به جانشینی عمویش تئوفیلوس به مقام اسقفی اسکندریه برگزیده شد. او به دلیل مناظره‌ها و مباحثه‌هایش با نستوریوس، اسقف قسطنطنیه، شهرت یافته است. از زمان برگزاری شورای قسطنطنیه در سال ۳۸۱ میلادی که باعث شد قسطنطنیه به جای اسکندریه به دومین اسقف‌نشین مهم جهان مسیحیت تبدیل شود، رقابت شدیدی بین این دو اسقف‌نشین به وجود آمد.» (۸)

از آن جا که پیروان نستوریوس که به مسیحیان نستوری شهرت دارند، نقش‌ِ مهمی در تاریخ ایران ایفا کرده‌اند، تمرکز خود را بر این مذهب‌ِ مسیحی می‌نهیم.

«نستوریوس واعظی محبوب بود که در سال ۴۲۸ به مقام اسقفی قسطنطنیه برگزیده شد. وی در مورد شخصیت عیسی مسیح، پیرو تعالیم مکتب الاهیاتی انطاطیه بود. این امر، بدین معنی است که وی پیرو نگرش «کلمه- انسان» بود؛ یعنی او عیسی مسیح را انسانی می‌دانست که کلمه الاهی یا خدا در وی ساکن شده بود. در این نگرش، ظاهراً نزدیکترین اتصال و یگانگی ممکن بین عیسی به عنوان و خدا یا کلمه دیده می‌شد و نیت‌ِ و اراده آنان یکی بود. علی‌رغم همه مباحث‌ و استدلال‌ها و با وجود همه تلاش‌های نستوریوس به منظور یگانه ساختن عیسی و کلمه، باز هم آنان دو وجود مجزا باقی می‌ماندند.» (۹)

به زبان ساده‌تر، عیسی یک جنبه خدایی (کلمه) و یک جنبه انسانی دارد. به همین دلیل، مرگ‌ِ عیسی بر صلیب، مرگ‌ِ جنبه انسانی اوست. یعنی جسم عیسی مرگ‌پذیر است. در حالی که روح / کلمه عیسی که مسیح باشد نمی‌میرد و مرگ‌پذیر نیست. این درک دینی یا مسیح‌شناسی را دوفیزیت (Dyophysitismus) نیز می‌گویند.

ولی این مسیح‌شناسی بعدها با مخالفت‌ِ سرسختانه بخش‌ِ دیگری از سردمداران کلیسا رو به رو شد. «نستوریوس متهم به این شد که تعلیمی نادرست از نظریه تجسم ارایه داده است.» (۱۰)

فشارهای بی‌وقفه کلیساها بر تئودوسیوس دوم، امپراتور بیزانس، برای حل «مشکل‌ِ نستوریوس» سرانجام منجر به تشکیل شورای افُسُس در سال ۴۳۱ میلادی شد. این شورا یا مجمع عمومی مسیحیان جهان، سومین مجمع‌ِ جهانی کلیسایی به شمار می‌رود. در این مجمع عمومی، سیریل که حمایت امپراتور روم را پشت سر خود داشت، توانست مسیح‌شناسی‌ِ نستوریوس را باطل اعلام کند، آن را بدعت بداند و محکوم کند. «نتیجه این شورا، سردرگمی و شقاق در کلیسای شرق بود. اسکندریه از انطاکیه جدا شد.» (۱۱)

البته بعدها کوشش‌هایی صورت گرفت تا به گونه‌ای – به شکل التقاطی- از این انشعاب بزرگ جلوگیری شود که در نهایت با شکست رو به رو شد.

سرانجام «در حدود ۴۹۸ میلادی، نستوریان به کلی از کلیسای کاتولیک بریده‌اند و از همان زمان کاتولیک‌ها ایشان را کافر دانسته‌اند. مرکز مهم فرقه نستوریان شهر معروف اِدِس یا اِدِسا بوده است که در زمان‌های بعد به آن اورفا یا اورفه و سپس رُها گفته‌اند و مدت‌های مدید جزو خاک ایران و در قلمرو شاهنشاهی ساسانی بوده است. چندین بار امپراتوران بوزنطیه [بیزانس] و رومیه الصغری که این سرزمین را متصرف شده‌اند کلیسای آن‌جا را بسته و پیشوایانش را تبعید کرده‌اند و ایشان به نواحی دیگر ایران پناه آورده‌اند و کلیسای نستوری کلیسای رسمی ایران ساسانی شد. پیداست که سیاست نیز در این کار دخالت داشته، و چون شاهنشاه ساسانی از کلیسای نستوری پشتیبانی می‌کرده‌اند، با رقیبانشان، یعنی امپراتوران بوزنطیه [بیزانس]، مخالفت داشته‌اند» (۱۲)

شاهان ساسانی به دلایل سیاسی از فرقه مسیحی‌ِ نستوری حمایت می‌کردند و به همین دلیل این فرقه توانست در ایران به یکی از ستون‌های مسیحیت‌ِ شرق تبدیل شود. حمایت دولتی از یک سو و پیگیری ویژه سران‌ِ دینی از این شاخه مسیحیت باعث شد تا شاخه دیگر مسیحیت‌ِ شرق یعنی منوفیزیت‌ها (یعقوبی‌ها) برای یک مدت طولانی در قلمرو ساسانی به حاشیه رانده شود. نستوریان که آمیزه‌ای بودند از سُریانی‌ها و عرب‌ها، متون دینی و فرهنگی خود را به زبان سُریانی شرقی می‌نوشتند و منوفیزیت‌ها به سُریانی غربی. به هر رو، نستوری‌ها توانستند در امارت حیره، منوفیزیت‌ها را آن‌چنان منزوی کنند که بخش‌ِ بزرگی از منوفیزیت‌ها مجبور به ترک‌ِ حیره شدند.

البته باید یادآوری کرد که مناسبات مسیحیان و پادشاهان ساسانی همواره در تنش بود. دو عامل اصلی، زندگی‌ِ مسیحیان در ایران را رقم می‌زد: ۱- مناسبات سیاسی بیزانس و حکومت‌های ساسانی: اگر وضعیت‌ِ تنش و جنگ میان این دو امپراتوری وجود داشت، مسیحیان زیر فشارهای شدید قرار می‌گرفتند و اگر مناسبات سیاسی خوب بود، مسیحیان نیز زندگی‌ِ آرامی داشتند، و ۲- عامل دومی که مستقیم بر زندگی‌ِ مسیحیان تأثیر می‌گذاشت وابستگی شاه به روحانیت‌ِ زرتشتی بود: روحانیان زرتشتی بسیار نامدارا و متعصب بودند و می‌خواستند «زندگی تک تک مردم را از گاهواره تا گور در چنگال خویش داشته باشند» (کریستن‌سن) و به هیچ وجه خواهان تبلیغ‌ِ ادیان دیگر نبودند. شرح سرکوب‌های مسیحیان در «شهیدنامه‌»های آن‌ها آمده که در آثار بسیاری از پژوهشگران بازتاب یافته است (۱۳).

غسانیان، مسیحیان منوفیزیت

یکی از جعلیات بزرگ‌ِ دیوان‌سالاری پساساسانی در عصر خلفای عباسی، اختراع مفهوم «جاهلیت» [عصر جاهلیت] است. این مفهوم ساختگی بدان اشاره دارد که عرب‌ها پیش از اسلام همه بت‌پرست و فقط تعداد معدودی از این عرب‌ها «خداجو» یا به اصطلاح «حنیف» بودند. تاریخ‌ِ رستگاری اسلامی با واقعیت‌های تاریخی سر ناسازگاری دارد و می‌توان گفت که داستان‌ها و اسطوره‌هایی از خود به جای گذاشته که شوربختانه تا به امروز به گونه‌ای تولید و بازتولید می‌شوند.

مناطق‌‌ِ تمرکز عرب‌ها نه در بیابان‌های بی‌ آب و علف، بلکه خارج از عربستان مرکزی یعنی در جنوب عربستان (یمن و حوالی آن)، عربستان شمالی تا سوریه کنونی و میانرودان بوده است. تقلیل دادن عرب‌ها تا سطح قبایل بدوی و نیمه‌بدوی، اساساً یک برنامه ایدئولوژیک بوده که اثرات آن تاکنون باقی مانده است و در ادبیات زرتشتی تا سده یازدهم و سپس در ادبیات فارسی تا کنون به بقای خود ادامه داده است.

عرب‌ها پیش از آن که از جنوب عربستان یعنی یمن به سوی شمال عربستان کوچ کنند هم با یهودیت و هم با مسیحیت آشنا شده بودند و بخش‌ِ بزرگی از آن‌ها پیرو مسیحیت بودند. بزرگ‌ترین امپراتوری مسیحی مربوط به قلمروی اکسوم است که پادشاه آن‌، «ازنه» Ezana، به مسیحیت گرویده بود. اریتره، بخشی از اتیوپی، سودان و یمن به قلمرو پادشاهی اکسوم تعلق داشتند. همین امپراتوری باعث گسترش‌ِ مسیحیت به عربستان جنوبی و از آن‌جا به شمال‌ِ عربستان و شام گردید.

آن‌چه ما امروز زیر نام «غسانیان» و متحدان بیزانس می‌شناسیم، در اصل قبایلی بودند که از عربستان جنوبی از سده ۳ به سوی شمال عربستان به حرکت در آمدند و زیر فرماندهی یکی از پادشاهان حمیری (یمن) به نام «جفنه» امورات خود را می‌گذراندند. این قبایل سرانجام در سده پنجم به مرزهای روم می‌رسند. آن‌ها به مذهب / فرقه منوفیزیت تعلق داشتند. ولی پیش از ورود قبایل عرب‌های جنوبی جفنه، یکی از قبایل بزرگ عرب به نام «بنو صالح» در آن منطقه مستقر شده بود و طبعاً حاضر نبودند که منابع‌ِ اقتصادی خود را با نورسیدگان تقسیم کنند. همین باعث‌ِ درگیری‌های بسیار خونین میان بنو صالح و جفنه‌ای‌ها شد. گفتنی است که بنو صالح از متحدان بیرانس به شمار می‌رفت. شکست‌ِ بنو صالح از قبایل تحت‌ِ رهبری جفنه، معادلات‌ِ سیاسی را به هم زد و یک اتحادیه دیگر شکل گرفت که ما آن را تحت‌ِ عنوان «غسانیان» می‌شناسیم. این اتحادیه بزرگ، قریشا (آرامی) یا قریش (عربی) نام داشت.

نخستین رئیس‌ِ قبیله از غسانیان که در منابع‌ِ بیزانس از آن یاد شده است (۴۹۸ میلادی) «جَبَله» است. او با سپاه‌ِ بزرگی قصد تصرف‌ِ فلسطین را داشت که البته از بیزانس شکست می‌خورد و در سال ۵۰۲ میلادی با امپراتور اناستاسیوس Anastasius یک پیمان صلح می‌بندد. از این پس، غسانیان طبق این پیمان، متحدان Foederati بیرانس به شمار می‌روند و وظیفه‌شان ایجاد یک سنگر دفاعی در برابر امپراتوری ساسانی و عرب‌های متحد ایران یعنی لخمیان بود. از سوی دیگر، بیزانس متعهد می‌شود که سالیانه به غسانیان یارانه بدهد. این یارانه‌ها در شکل‌ِ پول و اسلحه بود.

جبله از سوی بیرانس عنوان‌ِ پیشوا یا رهبر قبایل Phylarchos را دریافت می‌کند و او را شاه‌ِ همه اعراب می‌نامند. اهمیت غسانیان برای بیزانس زمانی بیشتر شد که جنگ‌های میان‌ِ ایران و بیزانس از سر گرفته شد و وارد مرحله تازه‌ای شد. پسر جبله، حارث بن جبله (۵۲۹-۵۶۹ میلادی) یکی از مشهورترین شاهان غسانی است. زمان امارت‌ِ حارث بن جبله منطبق است با پادشاهی خسرو انوشیروان (۵۳۱-۵۷۹ میلادی) و جنگ‌های نوین‌‌ِ ایران با بیزانس. حارث بن جبله در دفاع از بیزانس چنان رشادت از خود نشان داد که یوستینیان، امپراتور بیزانس، او را «شاه» خواند. او تحت فرماندهی‌ِ ژنرال‌ِ بیزانسی بلیساریوس (بلیزر) Belisar توانست یک سلسله پیروزی علیه ایرانیان به دست بیاورد که البته سرانجام بیزانس در نبرد‌ِ کالینیکوم در نزدیکی فرات شکست می‌خورد.

حارث بن جبله یک مسیحی‌ِ منوفیزیت دوآتشه و پیگیر بود و در گسترش‌ِ این مذهب‌ِ مسیحی در شمال‌ِ میانرودان و شمال‌ِ عربستان نقش بزرگی ایفا کرد. او با همیاری‌ِ بیزانس توانست چندین اسقف به مناطق‌ِ گوناگون میانرودان و شام بفرستد.

در سال ۵۴۰ میلادی جنگ‌ِ میان غسانیان و لخمیان باعث جنگ‌ِ بیزانس و ایران شد. در ادامه همین جنگ، غسانیان توانستند بر لخمیان پیروز شوند و گویا حارث بن جبله با دست‌های خود حاکم امارت حیره، منذر، را می‌کشد.

پسر‌ِ حارث، منذر بن حارث (۵۶۹-۵۸۲ میلادی) مانند پدرش یک جنگاور موفق بود. ولی در جنگ‌ِ دیگر میان ایران و بیزانس در سال ۵۷۲ میلادی – از سال ۵۷۰ میلادی یمن جزو استان‌های ایران‌ِ ساسانی شده بود- رابطه امپراتور بیزانس، ژوستین دوم، با منذر بن حارث تیره شد و گویا ژوستین فرمان قتل او را صادر کرد. همین اختلاف باعث شد که منذر بن حارث دیگر چندان اعتنایی به منافع بیزانس نکند و در برابر تهاجمات‌ِ عرب‌های تابع‌ِ ایران یعنی لخمیان به مناطق‌ِ بیزانس واکنش نشان ندهد. لخمیان نیز بدون مانع توانستند استان‌های بیزانسی را غارت کنند.

سرانجام در آرامگاه سرگیوی مقدس میان منذر بن حارث و ژوستین دوم ملاقاتی صورت می‌گیرد که احتمالاً در سال ۵۷۸ میلادی بوده است. پس از این آشتی، منذر بن حارث یک حمله تلافی‌جویانه علیه‌ عرب‌های لخمی را آغاز می‌کند.

پس از ژوستین دوم، تیبریوس امپراتور بیزانس می‌شود (۵۷۸-۵۸۲ میلادی). تیبریوس بالاترین مقام را به منذر بن حارث می‌دهد و بر سر او «تاج» می‌گذارد. تا آن زمان حاکمان عرب فقط اجازه داشتند یک پیشانی‌بند ویژه Klilla حمل کنند. در همین زمان یعنی سال ۵۸۰ میلادی منذر بن حارث در قسطنطنیه پایتخت‌ِ بیزانس به بسر می‌برد و به همراه تعدادی دیگر از اسقف‌ها، بزرگ‌ترین مجمع آشتی مسیحی را که ضد مجمع‌ِ کالسدون بود فرا می‌خواند. بدین ترتیب می‌خواست که همه فرقه‌های مسیحی را که در حال ستیز با هم بودند آشتی بدهد.

ولی منذر بن حارث در سال ۵۸۲ میلادی از سوی بیزانس به دلیل خیانت به منافع‌ِ امپراتوری از کار برکنار می‌شود و سپس به تبعید فرستاده می‌شود. از همین سال مناسبات‌ِ غسانیان با امپراتوری بیزانس هر روز بدتر می‌شود تا سرانجام به جدایی کامل می‌رسد. اگرچه پس از سال ۶۱۰ میلادی که هراکلیوس به قدرت رسید، تلاش‌هایی صورت گرفت تا مناسبات گذشته را بازسازی شود ول دیگر خیلی دیر شده بود. بدین ترتیب غسانیان که زمانی به عنوان قبایل متحد (قریش) به عنوان‌ِ متحد‌ِ بیزانس در معادلات سیاسی نقش بسزایی داشتند، برای همیشه از بیزانس بریدند و حالا چشم امیدشان به ایران‌ِ ساسانی بود. (۱۴)

خسرو پرویز نیز با آگاهی به اختلاف غسانیان و بیزانس توانست در سال ۶۱۴ میلادی بدون برخورد با سنگر دفاعی بیزانس (غسانیان) تا مصر را اشغال کند. از سال ۶۲۲ میلادی که خسرو پرویز در ارمنستان شکست خورد، بیزانس تکیه‌اش را بر لخمیان گذاشت. لخمیان نیز از زمان نعمان سوم به بیزانس گرایش پیدا کرده بودند و از آن‌ها اسلحه و پول دریافت می‌کردند.

شکست دوم خسرو پرویز در نینوا (۶۲۸ میلادی) که در واقع تیر خلاص به ساسانیان بود، باعث شد که ایران به یک حکومت‌ِ ملوک‌الطوایفی که هر استان زیر نظر یک حاکم بود تبدیل شود. پس از عوض کردن ده پادشاه در ایران، از سال ۶۲۸ تا ۶۳۲ میلادی- سرانجام نوه خسرو پرویز، یزدگرد سوم که برای بیزانس نماد یک پادشاه مسیحی بود به شاهی انتخاب می‌شود. از نظر هراکلیوس حالا ایران یک پادشاهی مسیحی بود که خطری برای او نداشت. ولی سال تاجگذاری یزدگرد سوم هم برای «مهان و آزاده‌نژادان» یک تحقیر بود و هم برای دشمنان‌ِ قسم‌خورده بیزانس یعنی غسانیان. و از این تاریخ است که غسانیان با همیاری «مهان و آزاده‌نژادان» ایرانی و به ویژه دیوان‌سالاری ساسانی و پساساسانی فصلی نوین در تاریخ‌ِ ایران می‌گشایند که ۲۰۰ سال بعد از میان این آشوب‌ها، دینی نوین سر بر می‌آورد که اسلام نام دارد.

نگاهی دیگر به فرایند اسلامی‌شدن ایران .6


نگاهی دیگر به فرایند اسلامی‌شدن ایران



نوشتار (بخش) ششم

در بخش‌ِ پیشین گفته شد که در امارت حیره، مسیحیت (نستوری) دین غالب‌ِ ساکنان آن‌جا بود، اکثر‌ِ مردم آن‌جا عرب زبان بودند، ولی زبان نوشتاری‌شان سُریانی بود. امارت حیره که توسط لخمیان اداره می‌شد، برای نزدیک به چهار سده به عنوان سنگر‌ِ دفاعی امپراتوری ساسانی در برابر امپراتوری بیزانس و عرب‌های بدوی عربستان مرکزی، کارکرد داشت. خسرو پرویز در سال ۶۰۲ میلادی امیر حیره، نعمان سوم را به دلیل هواداری از بیزانس به قتل رساند و به حاکمیت لخمیان پایان داد تا بتواند جنگ‌ِ خود را علیه بیزانس آغاز کند (مدت جنگ ۶۰۳-۶۲۸ میلادی).

نقطه مقابل‌ِ لخمیان، عرب‌های غسانی بودند که کارگزاران بیزانس به شمار می‌رفتند. آن‌ها پیرو مسیحیت‌ِ منوفیزیت (یعقوبی) بودند و وظیفه‌شان جلوگیری از نفوذ ساسانیان و قبایل بدوی عربستان مرکزی به مناطق‌ِ زیر کنترل‌ِ بیزانس بود، مانند دمشق و فلسطین.

تغییر ترکیب‌ِ جمعیتی میانرودان

همان گونه که گفته شد از سال ۶۱۴ میلادی سپاهیان ایران‌ِ ساسانی توانستند مناطق‌ِ زیر کنترل‌ِ بیزانس را – مانند فلسطین و مصر- اشغال کنند و نیروهای نظامی و اداری ایران تا سال ۶۲۸ میلادی در آن جا مستقر بودند. هراکلیوس سرانجام توانست با انبوه طلا و نقره‌ای که کلیساها در اختیارش نهادند، سپاهی منظم گردآوری کند و در سال ۶۲۱ میلادی از راه ارمنستان به سوی ایران حرکت کند. در همین زمان، خسرو پرویز سپاهیان خود را از مناطق‌ِ اشغالی فرا می‌خواند تا جلوی سپاه‌ِ هراکلیوس را در ارمنستان بگیرند. ولی در سال ۶۲۲ میلادی سپاهیان ایران در ارمنستان از بیزانس شکست می‌خورند. خسرو پرویز و فرمانده کل‌ِ نیروهای نظامی ایران، شهروراز [یا شهربراز]، حاضر به صلح نشدند و جنگ ادامه می‌یابد. اوج این جنگ، در پایان سال ۶۲۷ میلادی در نینوا رخ می‌دهد و در سال ۶۲۸ میلادی نیروهای نظامی ساسانی از بیزانس بار دیگر شکست سختی می‌خورند.

با شکست‌ِ سال ۶۲۸ میلادی، عملاً شیرازه حاکمیت ساسانی از هم می‌پاشد و سرزمین‌ِ پهناور ایران میان‌ِ حکومت‌های محلی تقسیم می‌شود: هم در شرق و هم در غرب (میانرودان). حاکمیت بحران‌زده ساسانی تا سال ۶۳۲ میلادی که یزدگرد سوم به پادشاهی انتخاب می‌شود، ده پادشاه به خود می‌بیند.

بنا بر روایات اسلامی، سال ۶۳۲ میلادی (سال‌ِ تاج‌گذاری یزدگرد‌ِ سوم)، سال‌ِ مرگ‌ِ پیامبر اسلام نیز بوده و پس از او ابوبکر (۶۳۲ تا ۶۳۴ میلادی) جانشین او می‌شود. باز هم بنا بر روایات اسلامی، از سال ۶۳۴ تا ۶۴۴ میلادی عمر به خلافت می‌رسد.

در این جا، به یکی از «سرداران صدر اسلام» که بنا بر روایات اسلام در دوره‌های خلافت ابوبکر و عمر برای «اسلام» می‌جنگید، اشاره می‌کنیم.

خالد بن ولید

«خالد بن ولید بن مُغیره بن عبدالله بن عمر از سرداران مشهور صدر اسلام می‌باشد. او در سال ۵۸۴ میلادی در مکه متولد شده است.» (۱) روایات اسلامی همه در این نکته هم‌نظرند که «خالد در ابتدا علیه اسلام» بوده است. البته هیچ اشاره‌ای نمی‌شود که خالد بن ولید از لحاظ دینی چه بوده است. «خالد اقدامات زیادی را قبل از اسلام بر علیه اسلام انجام داد. خالد در سال دوم هجری در جنگ‌‌ِ بدر، بر ضد مسلمانان شرکت کرد و به گفته واقدی حتی اسیر شد.» (۲) همچنین راویان‌ِ اسلامی همگی بر این نکته تفاهم دارند که «خالد به فلسطین و دمشق» حمله کرد. البته خالد به هنگام‌ِ حمله به مناطق‌ِ بیزانس دیگر «مسلمان شده» و به عنوان سردار اسلام به جنگ «کفار» رفته بود.

«در سرزمین شام وقتی که لشکر هرقل [هراکلیوس] آماده نبرد با ابوعبیده جراح شد و شرایط برای سپاهیان اسلام بسیار سخت شده بود در چنین موقعی و در زمان ابوبکر پس از مشورت به این نتیجه رسیده شد که خالد بن ولید و علارغم سوء پیشینه‌ای که داشت اما به خاطر تجربه بالا، او را با لشکری بزرگ به مدد سپاه اسلام بفرستند.» [دینوری، طبری] (۳)

به سخنی دیگر، خالد در سال ۶۳۲ میلادی، همزمان با انتخاب‌ِ یزدگرد سوم به عنوان پادشاه ساسانی، به مناطق‌ِ بیزانس حمله کرد. در این جنگ، «سپاهیان هرقل [هراکلیوس] حدود چهل هزار نفر و نیروهای مسلمانان با وجود تقویت نیروهای رسیده از عراق [میانرودان/ بی‌نیاز] به حدود پانزده هزار نفر می‌رسید» (۴)

حمله خالد بن ولید به مناطق‌ِ بیزانسی در رویدادنگاری‌های بیزانسی نیز بازتاب یافته است. «به محض تاج‌گذاری یزدگرد سوم، یعنی در سال ۶۳۲ میلادی، سواران بدوی تحت رهبری خالد [خالد بن ولید] بخش‌ِ جنوبی میانرودان را مورد تاخت و تاز قرار دادند و تا دمشق پیش رفتند.» (۵) ولی این «سواران بدوی» که به فرماندهی خالد بن ولید به فلسطین و دمشق حمله کردند، چه کسانی بودند؟ این‌ها همان غسانیان‌ِ مسیحی‌ِ منوفیزیت بودند که بیش از دو سده به عنوان‌ِ کارگزاران بیزانس از مرزهای امپراتوری بیزانس در برابر ساسانیان و عرب‌های متحد ساسانی، لخمیان، جلوگیری می‌کردند. این که راویان اسلامی می‌گویند، «خالد در ابتدا مسلمان نبود» درست است، ولی نمی‌گویند از لحاظ دینی چه بوده است. «بنا بر گزارش تئوفانس علت حملات عرب‌ها این بوده که هراکلیوس پرداخت سالانه به قبایل بدوی مرزهای جنوبی را قطع کرده بود در حالی که چتر حمایت خود را بر سر عرب‌های لخمی نهاد، این اشتباه سیاسی هراکلیوس بود.» (۶) این «قبایل بدوی مرزهای جنوبی» که بیرانس به آن‌ها «یارانه سالیانه» می‌پرداخت (فلکر پپ)، همان غسانیان مسیحی بودند که زمانی متحد بیزانس بودند و «قریشا» (قریش) نام داشتند. فرانک تیس، نویسنده «امپراتورهای یونانی» درباره یکی دیگر از علل‌ِ حمله غسانیان به فلسطین و دمشق می‌نویسد: «زیرا مسیحیان منوفیزیت از موضع‌گیری او (پاتریاک / بطریق کلیسای اورشلیم) این چنین برداشت می‌کردند که او قصد دارد دوباره وضعیت‌ِ ستیزهای مذهبی را پیشه کند و باز هم مانند گذشته می‌خواهند که برای کلیساهای منوفیزیت محدودیت قایل شوند.» (۷) بنابراین، علل‌ِ حمله «قبایل بدوی مرزهای جنوبی» یعنی عرب‌های مسیحی منوفیزیت (یعقوبی)، ۱- قطع کردن «یارانه سالیانه» آن‌ها و همکاری امپراتور بیزانس با لخمیان‌ِ نستوری بوده و علت‌ِ دیگر تهاجم غسانیان، ترس از فشارهای دینی کلیسای رومی (ارتدکس‌ها) علیه منوفیزیت‌ها بوده است (جنبه فرهنگی – دینی آن).

در این جا می‌توان نتیجه گرفت که خالد بن ولید در سال ۶۳۲ میلادی نه مسلمان بلکه مسیحی منوفیزیت بوده است و نیروهای عرب‌ِ زیر فرمان او نیز مسیحیان منوفیزیت (یعقوبی) بودند. به سخن‌ِ دیگر- در بخش‌های بعدی دقیق‌تر بدان خواهیم پرداخت- عرب‌هایی که به استان‌های بیزانس حمله‌ور می‌شدند، متحدان سابق بیزانس بودند که بیزانس یارانه‌هایشان را قطع کرد و از سوی دیگر کلیسای ارتدوکس جنگ‌ِ مذهبی علیه منوفیزیت‌ها را آغاز کرده بود.

حیره نستوری و حملات نیروهای غسانی منوفیزیت به آن‌جا

در پیش گفته شد که به دلیل قتل‌ِ موریکیوس امپراتور بیزانس (۶۰۲ میلادی)، یار و حامی خسرو پرویز، شاهنشاه‌ِ ساسانی تصمیم گرفت علیه بیزانس لشکرکشی کند. از سوی دیگر، ولی مسیحیان نستوری در امارت حیره و امیر این امارت، نعمان سوم، از همان آغاز نسبت به هراکلیوس سپماتی نشان می‌دادند (بازتاب آن در سوره الروم). همین باعث شد که خسرو پرویز پیش از لشکرکشی علیه بیزانس، سیاست‌ِ سرکوب لخمیان را پیش بگیرد تا پشت جبهه خود را از خطر بزداید. به هر رو، در سال ۶۰۲ میلادی، نعمان سوم، به قتل رسید و امارت حیره به یکی از دست‌پروردگان‌ِ عرب‌تبارِ خسرو پرویز یعنی ایاس بن قبیصه طایی (۶۰۲ – ۶۱۴ میلادی) سپرده شد. ولی هنگامی که در سال ۶۱۴ میلادی خسرو پرویز مناطق زیر کنترل بیزانس را اشغال کرد (فلسطین و مصر)، ایاس را هم از قدرت برکنار نمود و به جای او یک ایرانی گماشت: «آزادبه پسر ماهبیان پسر مهر بنداد (۶۱۴-۶۳۱ میلادی) که احتمالاً همان نخویرگان منصوب از طرف خسرو پرویز در حیره بوده است، حاکمیت حیره را مستقیماً از جانب کسری به دست گرفت و هفده سال بر حیره و نواحی اطراف آن حاکمیت محدودی داشت» (۸)

در تأیید همین نکته باز گفته شده که «بعد از ایاس بن قبیصه، مردی ایرانی به نام آزاد به بن ماهبیان بن مهربنداد همدانی (۶۱۴-۶۳۱ میلادی) مدت هفده سال بر حیره حکومت کرد تا این که در زمان خلافت ابوبکر، مثنی بن حارثه شیبانی و سوید بن قطبه عجلی از طرف وی مأمور شدند تا حیره را تصرف کنند. در سال ۱۲ هجری نیز خالد بن ولید به سوی عراق آمد و در حیره با سواران آزادبه جنگ کرد و آنان را شکست داد، ولی بعد از آن مردم حیره شورش کردند و عمر، خلیفه دوم مسلمین، دانست که برای موفقیت در تصرف حیره ابتدا باید ایران را تصرف کند. زمانی که به دنبال نبرد ایرانیان و تازیان در حلوان و جلولا و قادسیه و نهاوند سرانجام، سپاه ایران شکست خورد، حیره به تصرف تازیان در آمد، بدون این که مقاومت جدی از طرف مردم و یا کارگزاران ایرانی آنجا صورت پذیرد.» (۹)

در این جا تناقضات روایات اسلامی کاملاً روشن می‌گردد: طبق روایات اسلامی و سُریانی در سال تاج‌گذاری یزدگرد سوم یعنی ۶۳۲ میلادی که برابر با سال‌ِ ۱۰ به اصطلاح هجری است، خالد بن ولید مناطق فلسطین و دمشق را مورد حمله قرار داد. در روایات اسلامی نیز آمده است که این فرمان را «ابوبکر به خالد بن ولید» داده بود یعنی همان سال ۶۳۲ میلادی است که می‌بایست بنا بر داستان‌های اسلامی ابوبکر به خلافت رسیده باشد.

برکنار کردن «آزادبه همدانی» از سوی مردم حیره در سال‌ِ ۶۳۱ میلادی ربطی به «تصرف‌ِ خالد بن ولید» نداشته است، زیرا او [خالد] در تدارک‌ِ حمله به مناطق‌ِ شمالی عربستان بود. در گفتاورد بالا آمده است که «عمر، خلیفه دوم مسلمین، دانست که برای موفقیت در تصرف حیره ابتدا باید ایران را تصرف کرد» [گویی ایران یکی از روستاهای حیره بوده است!] نویسندگان ادامه می‌دهند: «زمانی که به دنبال نبرد ایرانیان و تازیان در حلوان و جلولا و قادسیه و نهاوند سرانجام، سپاه ایران شکست خورد، حیره به تصرف تازیان در آمد، بدون این که مقاومت جدی از طرف مردم و یا کارگزاران ایرانی آنجا صورت پذیرد». نکته قابل تکیه این است که «حیره پس از فتح نهاوند» به دست «سپاهیان اسلام» افتاد، یعنی پس از ۶۴۲ میلادی. پس می‌توان نتیجه گرفت که مسیحیت نستوری تا سال ۶۴۲ میلادی هنوز دین غالب در حیره بوده است، زیرا این امارت هنوز توسط نیروهای «مسلمان» اشغال نشده بود.

تاج‌گذاری یزدگرد سوم و جنگ قدرت در دربار ساسانی

هنگامی که یزدگرد سوم در سال ۶۳۲ میلادی تاج‌گذاری کرد، خیال‌ِ هراکلیوس از جانب ایران آسوده شد. از نظر هراکلیوس، یزدگرد، نماد یک شاه مسیحی بود. یزدگرد سوم نوه خسرو پرویز بود و به اصطلاح رگ و ریشه مسیحی داشت.

«بالاخره نوبت به یزدگرد‌ِ شهریار رسید که پسر شهریار و نواده خسرو پرویز بود. وی از کشتار شیرویه جان به در برده بود، پنهانی در استخر می‌زیست و هنگام جلوس هنوز کودکی نابالغ بود. از این رو از سلطنت جز نامی نداشت، زمام امور در دست رستم بود که با مشورت بزرگان کار می‌کرد و انتخاب یزدگرد هم که یزدگرد سوم محسوب می‌شد، با توافق بین او و اکثریت بزرگان صورت گرفته بود. سلطنت یزدگرد جوان هم که خود بازیچه دست بزرگان بود البته با مخالفت مدعیان مواجه شد که هم در آذربایجان و هم در خراسان با او به معارضه برخاستند و بعضی از آن‌ها به نام خود سکه زدند. معارضان خود آلت دست نجبای ولایت یا مرکز بودند، و سلطنت یزدگرد نیز که آن‌ها با آن به معارضه برخاسته بودند مثل سلطنت خود آن‌ها مبنی بر توافق نجبای تیسفون بود. با آن که سلطنت به اسم او بود قدرت واقعی در دست رستم و متحدانش بود – که سرانجام بر سلطنت این کودک نابالغ توافق پیدا کرده بودند.» (۱۰)

البته در منابع دیگر، سن‌ِ یزدگرد حدود ۱۵ سال آورده شده است: «سرانجام یک چنین کسی را یافتند، پسر جوانی به نام یزدگرد که هنوز پانزده سالش نشده بود و آشکارا از شخصیت محکمی برخوردار نبود.» (۱۱)

از آن جا که «شهریار»، پدر‌ِ یزدگرد سوم، از خسرو پرویز و همسر‌ِ مسیحی‌اش مریم – دختر موریکیوس- بود و از سوی دیگر حتا گفته می‌شود که از مادری مسیحی زاده شده، بیزانس (هراکلیوس) به او به عنوان یک مسیحی می‌نگریست. ولی این، بخش‌ِ نمادین قضیه است. حکومت در واقع در دست‌ِ نجبا و درباریان افتاده بود که سه جبهه را تشکیل می‌دادند: زرتشتی‌ها، مسیحیان نستوری و مسیحیان منوفیزیت.

مسیحیت در دربار‌ِ خسرو پرویز از نفوذ زیادی برخوردار بود، دو همسر از همسران‌ِ خسرو پرویز یعنی شیرین و مریم مسیحی بودند. در کنار آن‌ها بسیاری از پزشکان و زنان‌ِ درباریان نیز مسیحی بودند یا مسیحی شدند.

«در اواخر قرن ششم موضوع روی آوردن اشراف ساسانی به مسیحیت و تعداد رساله‌های شهدای مسیحی نمایانگر آن است که مسیحیان به قلب جامعه ساسانی نفوذ کرده بودند. و از آن مهم‌تر، کمک یزدگرد سوم و پسرش پیروز در احداث کلیساهای مسیحی در چین نشان دهنده اوج مسیحی‌گرایی در خاندان سلطنتی است. زنان غیرزرتشتی، به ویژه یهودیان و مسیحیان، با زرتشیان و به خصوص با اشراف و حتی خود شاهنشاه ازدواج می‌کردند. مثلاً مادر بهرام گور یهودی بود و سوگلی خسرو پرویز مادر ملکه پوران مسیحی بود.» (۱۲)

ولی پس از پیروزی بیزانس بر ایران، مسیحیان نستوری توانستند در دربار ساسانی به یک قطب‌ِ نیرومند از جناح‌های قدرت تبدیل شوند. حتا به هنگام بستن پیمان صلح میان هراکلیوس و پوران شاه ساسانی (۶۳۰ م.) نماینده مسیحیان نستوری (ایشو یهب سوم) هیئت صلح ایرانی را همراهی و شاید هم نمایندگی می‌کرد.

«بعد از او بوراندخت، دختر خسرو پرویز را به سلطنت نشاندند: اولین زن که در ایران به عنوان پادشاه به طور رسمی و مستقل بر تخت نشست. وی زمام امور را که در دست پُس‌فرخ بود، هم به او واگذاشت و او را به وزارت خویش برگزید. یک جاثلیق [اسقف‌‌] نسطوری [یشوع یهب سوم/بی‌نیاز] را هم نزد هراکلیوس فرستاد و مذاکرات مربوط به صلح را که در عهد شیرویه ناتمام مانده بود دنبال کرد.» (۱۳)

با توجه به پشتیبانی بیزانس از نستوریان و توسعه قدرت‌ِ آن‌ها در دربار می‌توان تا حدودی جنگ قدرت را در این بُرش زمانی تصور کرد. شگفت‌انگیز نیست اگر منوفیزیت‌ها و زرتشتی‌ها در برابر پادشاه جدید، یزدگرد سوم، و محافل‌ِ پیرامونش بیشتر به هم احساس نزدیکی نمایند. پادشاهی یزدگرد سوم و صاحبان جدید قدرت، اساساً به مذاق‌ِ درباریان زرتشتی و منوفیزیت‌ خوشایند نبود. آن‌ها هم‌پیمانان آینده خود را در عرب‌های غسانی که به دشمنان‌ِ قسم‌خورده بیزانس تبدیل شده بود، یافتند.

با تاج‌گذاری یزدگرد سوم در سال ۶۳۲ میلادی، هراکلیوس با خاطری آسوده، بخش‌ِ بزرگی از نیروهایش را از شمال میانرودان و شمال‌ِ عربستان به قسطنطنیه انتقال می‌دهد. درست در همین زمان، متحدان سابق‌ِ بیزانس، یعنی غسانیان‌ِ منوفیزیت، به رهبری خالد بن ولید به استان‌های بیزانس یورش می‌برند. البته این حملات طبق‌ِ گزارش سریانی‌ها بیشتر جنبه غارت داشت تا کسب قدرت‌ِ سیاسی.

همچنین در این میان، حیره نیز دایماً هدف‌ِ دشمن‌ِ دیرینه‌شان یعنی غسانیان قرار می‌گرفت که البته آن‌ها هیچ گاه نتوانستند این امارت را به تصرف خود در بیاورند، و تازه پس از ۶۴۲ میلادی بود که شرایط یک بار دیگر تغییر می‌کند. از سوی دیگر، باید اضافه کرد که عرب‌های غسانی به شکل انبوه به تدریج از شمال میانرودان وارد منطقه میانرودان می‌شدند و یک بار دیگر، ترکیب‌ِ جمعیتی آن‌جا را تغییر دادند. در این جا باید به این نکته اشاره کرد که در این وضعیت‌ِ نوین، منوفیزیت‌ها از سوی دیوان‌سالاری ساسانی و دربار، به دلایلی که در بالا اشاره شد، مورد توجه ویژه‌ای قرار گرفتند. دیوان‌سالاری ساسانی عملاً در غسانیان‌ِ منوفیزیت متحدان‌ِ بالقوه خود را کشف کرد تا آن‌ها را در فرصت‌ِ مناسب علیه نستوری‌ها و یزدگرد سوم که مورد تأیید بیزانس بودند، بسیج کند.

راویان‌ِ اسلامی آغاز فروپاشی‌ِ شاهنشاهی ساسانی را با پیدایش دینی نوین در مکه گره زده‌اند و پس از دویست سال تلاش کرده‌اند، دوره آشوب و فترت را با قصه‌های شگفت‌انگیز و غیرواقعی پُر نمایند. یکی از پاره‌های این تاریخ‌ِ دینی به کوفه برمی‌گردد که از واقعیت‌ِ تاریخی‌اش تهی می‌شود و به یک نماد‌ِ دینی تبدیل می‌گردد.

کوفه

در «دانشنامه اسلامی» درباره کوفه چنین نوشته شده است: «کوفه یکی از شهرهای مهمی است که مسلمانان صدر اسلام آن را پایه‌گذاری کردند و حضرت امام علی علیه السلام آن را به عنوان پایتخت خود انتخاب کردند. گویند محل بنای این شهر را دو صحابی جلیل‌القدر یعنی سلمان فارسی و حذیفه یمانی در سال ۱۷ هـ.ق و در دوره خلافت عمر انتخاب کردند و در آغاز به این شهر «کوفه الجند» می‌گفتند که به معنی «محل تجمع لشکریان» بود و بعدها این واژه خلاصه شده و به آن کوفه می‌گفتند. در سال ۲۲ هـ.ق و در زمان حکمرانی مغیره بن شعبه، تعداد هفت محله به تعداد قبایل ساکن در شهر کوفه که هفت قبیله بودند پایه‌گذاری شد و در سال ۳۶ هـ.ق حضرت علی علیه السلام پس از جنگ جمل این شهر را به عنوان پایتخت انتخاب فرمودند.» (۱۴)

کوفه در ۳ الی ۴ کیلومتری جنوب حیره، و نجف در ۶ کیلومتری جنوب شرقی حیره واقع‌اند. روایات اسلامی می‌گویند که کوفه در سال ۱۷ هجری یعنی حدود سال ۶۳۹ میلادی پایه‌گذاری شد. البته هنگامی که ما از «پایه‌گذاری» کوفه سخن می‌گوئیم بدان معنی نیست که در آن‌جا خانه‌سازی به سبک و سیاق شهرها صورت گرفته است. «در ضمن، مراکز جدید اعراب چون کوفه و قیروان بر همان مبانی‌ِ گذشته پدید آمدند. این شهرها به صورت شهرهایی از نوع خیمه‌گاه [حیره] و اردوگاه [معسکر] بنیان یافتند.» (۱۰) به عبارت دیگر، هنگامی که کوفه «بنیان‌گذاری» شد در ابتدا «خیمه‌گاه» بود و نمی‌توان نسبت «شهر» را بدان داد. زیرا برآمد‌ِ شهرها، پیامد‌ِ شکل‌گیری یک تمدن است و تمدن هم طی چند هفته یا سال شکل نمی‌گیرد.

حتا اگر ما بپذیریم که از سال ۱۷ «هجری» مبانی کوفه نهاده شد، باید بنای نخستین «مسجد» کوفه، چند سالی پس از آن باشد. همچنین باید پذیرفت که خطی که به نام «خط کوفی» شهرت دارد، باید چند سالی پس از آباد شدن کوفه اختراع شده باشد. از سوی دیگر می‌دانیم که حیره دست کم تا سال ۶۴۲ میلادی در دست‌ِ مسیحیان‌ِ نستوری بوده است و سال ۱۷ برابر است با ۶۳۹ میلادی.

حال ببینیم که روایات اسلامی درباره مسجد کوفه چه می‌گویند!

«طبق اخباری که در کتابهای سیره و تاریخ نقل شده، مسجد کوفه از همه مساجد به جز مسجد‌الحرام قدیمی‌تر است. روایت شده که مسجد کوفه قبل از خلقت حضرت آدم عبادتگاه و مکان مبارکی بوده که خدا به آن برکت داده و نیز عبادت حضرت آدم و پیامبران و اولیا و صدیقان بوده است» (۱۱) در تفسیر عیاشی و بحارالانوار از هارون بن خارجه روایت شده که امام صادق فرمود، « … در شب معراج پیامبر، جبرئیل گفت: ای محمد! این مسجد کوفه است. حضرت فرمود: از خدا بخواه تا اجازه دهد دو رکعت نماز در آن بخوانم.» (۱۲)

البته این که از زمان حضرت آدم تا پیامبر اسلام به قول راویان اسلامی ۶ هزار سال طول کشیده برای تاریخ‌ِ دینی هیچ اهمیتی ندارد. مهم این است که باید قداست‌ِ مسجد کوفه در تاریخ‌ِ رستگاری (دینی) اسلامی به عنوان یک «نهاد جاودانه و ازلی» گنجانده شود. همچنین برای راویان اسلامی اصلاً مهم نبوده و نیست که کوفه تازه در سال ۱۷ «هجری» آن هم نه به شکل یک شهر بلکه یک خیمه‌گاه پایه‌گذاری شد. آوردن این گفتاوردها به این دلیل بوده تا خواننده متوجه شود که تاریخ رستگاری با واقعیت‌ها و فاکت‌ها چگونه رفتار می‌کند. با قاطعیت می‌توان گفت که تمامی‌ِ تاریخ رستگاری یا روایات اسلامی چنین ساخته شده‌اند. ساختار‌ِ تاریخ‌ِ رستگاری اسلامی با داستان یا روایه (ficiton) تفاوتی ندارد. مکان‌ها و تاریخ‌های نامبرده واقعیت دارند، فقط جابجا، کوچک یا بزرگ، و یا شاخ‌ و برگ‌های آن‌ها چیده می‌شود یا به آن‌ها اضافه می‌گردد. به همین دلیل، داستان یا روایت خلق شده به دنیایی تبدیل می‌شود که اگرچه بوی واقعیت می‌دهد ولی به هنگام‌ِ واسازی (Deconstruction) دیگر نمی‌توان آن را سرهم‌بندی (مونتاژ) کرد، زیرا تازه پس از واسازی است که می‌توان پی برد قطعات و پاره‌های این روایت با هم سازگار نیستند.

لازم است که در این جا – چون سخن از مسجد کوفه شده است- به واژه «مسجد» نیز اشاره شود. این واژه در اصل عربی نیست و متعلق به معرب‌سازی‌‌های واژه‌های بیگانه در دهه‌های نخست‌ِ قدرت‌گیری عرب‌هاست. این واژه در زبان آرامی، «مسگداء»، در زبان پارتی «مزگت»، در پارسی میانه، «مزکد» [مز یعنی خدا و کد یعنی مکان یا خانه] و معرب‌شده آن «مسجد» می‌باشد. آرتور جفری [و نولدکه] بر این نظرند که این واژه از آرامی وارد عربی شده است، زیرا در اصل به معنی «محل عبادت یا محل ستایش خدا» است (۱۶).

به هر رو، نه کوفه آن‌چنان قدمت دارد که بتوان بنای «مسجد» آن را از زمان «حضرت آدم» اعلام کرد و نه واژه «مسجد» (محل عبادت) آن قدر جدید است که بتوان آن را با اسلام گره زد. از این رو، باید به روایات اسلامی به عنوان داستان‌ها یا رمان‌هایی نگریست که از واقعیت‌ها و فاکت‌ها فقط به عنوان ابزاری استفاده می‌کنند تا به تاریخ‌ِ دینی خود مشروعیت ببخشند.

از میان سطور نانوشته روایات اسلامی می‌توان دریافت که نخستین خیمه‌گاه‌ها در کوفه توسط‌ِ قبایل غسانی که مسیحی‌ِ منوفیزیت بودند، بر پا شدند به این موضوع در بخشی جداگانه خواهیم پرداخت.

پایان بخش ششم