مشهورترین عبارت نیچه "خداوند مرده است."
----------------------------
هیچ زبانی بی لکنت این خبر را نگفت و هر گوشی که شنید با وحشت این طور دهان به دهان گفت:
زاهدی که عمری با وسوسه های لذت جنگیده بود، به محض اینکه سر از سجاده برداشت، خبر وحشتن...اک را شنید. بهت زده شد. بعد ناگهان ناامید و مویه کنان گفت: «همه زهدم هدر شد. چه کسی پاداشم را میدهد؟»
مسیحی مؤمنی از مردم به غاری دور فرار میکرد و فریاد میزد: «بشر ملعون است. اوّل پسرش را به صلیب کشیدند. حالا خودش را کشتند.»
باستان شناس پیری گفت: «بی خدا نمیتوان زیست. باید خدایان یونان را زنده کرد.»
گناهکار شرمنده ای در خفا تلخ میگریست: «از من ناراضی رفت.»
عارف سالخورده ای از درون میلرزید: «دوستی با قدرت مطلق آرامش بخش بود.»
ستم دیده ای به جنون افتاده بود. فریاد میزد: «ستمکاران! آسوده باشید!»
شاعری گفت: «تا خدا بود، همه غمها رنگ سبزی داشت.»
حکیمی گفت: «جهان با مرگ خدا، بی عدل خواهد شد.»
پوچ گرایی از فرصت استفاده کرد: «اگر جهان تاکنون پوچ نبوده، من بعد که خواهد بود!»
کشیش ترس خورده، باد عبایش را انداخت. فریاد زد: «ایمان خود را گم نکنید. خداوند جانشین دارد. پسر دارد. مسیح را فراموش نکنید. او در آسمان هاست. او شما را فراموش نمیکند.»
مرد برهمایی رفته بود تا با کمونیست ها در سوگ بنشیند. همان جا گفت: «در مرگ خدا هیچ کس مانند کمونیست ها نگریست. چون فرزندان ناخلف هستند که فقط پس از مرگ پدر قدرش را میدانند. آن که به دنبال زیبایی و عدل مطلق است، بی عشق به خدا نیست.»
تاریخ نویسی گفت: «خداکشی رسم دیرینه بشر است. خدایان یونان، روم، هند، همه به دست بشر کشته شده اند.»
دانشمندی پاسخ داد: «امّا بشر همواره خدایان بهتری هم ساخته. باید خدای نویی بسازیم.» صدای فریادها بلند شد: «بشر خودش خدای خودش بشود.»
پیری گفت: «برای همین هم خدا را کشتید. خواستید جانشین و وارث او شوید.»
فیلسوفی گفت: «این قتل، پایان کار قاتل است. بشر قصاص میبیند.»
درویشی فریاد زد: «به هوش باشید. صنعت و دنیای جدید است، ثروت و پول است که خدا را کشت. ما را هم میکشد. فقط به هوش باشید!»
عالم غربی گفت: «حالا که خدا مرد، چه کسی ما را پس از مرگ زنده میکند؟»
----------------------------
هیچ زبانی بی لکنت این خبر را نگفت و هر گوشی که شنید با وحشت این طور دهان به دهان گفت:
زاهدی که عمری با وسوسه های لذت جنگیده بود، به محض اینکه سر از سجاده برداشت، خبر وحشتن...اک را شنید. بهت زده شد. بعد ناگهان ناامید و مویه کنان گفت: «همه زهدم هدر شد. چه کسی پاداشم را میدهد؟»
مسیحی مؤمنی از مردم به غاری دور فرار میکرد و فریاد میزد: «بشر ملعون است. اوّل پسرش را به صلیب کشیدند. حالا خودش را کشتند.»
باستان شناس پیری گفت: «بی خدا نمیتوان زیست. باید خدایان یونان را زنده کرد.»
گناهکار شرمنده ای در خفا تلخ میگریست: «از من ناراضی رفت.»
عارف سالخورده ای از درون میلرزید: «دوستی با قدرت مطلق آرامش بخش بود.»
ستم دیده ای به جنون افتاده بود. فریاد میزد: «ستمکاران! آسوده باشید!»
شاعری گفت: «تا خدا بود، همه غمها رنگ سبزی داشت.»
حکیمی گفت: «جهان با مرگ خدا، بی عدل خواهد شد.»
پوچ گرایی از فرصت استفاده کرد: «اگر جهان تاکنون پوچ نبوده، من بعد که خواهد بود!»
کشیش ترس خورده، باد عبایش را انداخت. فریاد زد: «ایمان خود را گم نکنید. خداوند جانشین دارد. پسر دارد. مسیح را فراموش نکنید. او در آسمان هاست. او شما را فراموش نمیکند.»
مرد برهمایی رفته بود تا با کمونیست ها در سوگ بنشیند. همان جا گفت: «در مرگ خدا هیچ کس مانند کمونیست ها نگریست. چون فرزندان ناخلف هستند که فقط پس از مرگ پدر قدرش را میدانند. آن که به دنبال زیبایی و عدل مطلق است، بی عشق به خدا نیست.»
تاریخ نویسی گفت: «خداکشی رسم دیرینه بشر است. خدایان یونان، روم، هند، همه به دست بشر کشته شده اند.»
دانشمندی پاسخ داد: «امّا بشر همواره خدایان بهتری هم ساخته. باید خدای نویی بسازیم.» صدای فریادها بلند شد: «بشر خودش خدای خودش بشود.»
پیری گفت: «برای همین هم خدا را کشتید. خواستید جانشین و وارث او شوید.»
فیلسوفی گفت: «این قتل، پایان کار قاتل است. بشر قصاص میبیند.»
درویشی فریاد زد: «به هوش باشید. صنعت و دنیای جدید است، ثروت و پول است که خدا را کشت. ما را هم میکشد. فقط به هوش باشید!»
عالم غربی گفت: «حالا که خدا مرد، چه کسی ما را پس از مرگ زنده میکند؟»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر